سلام. امشب قاضی رو دیدید؟ آخر بخش اول، اون خانومه رو صدا زد و گفت: من هم بچه داشتم؛ هم چهار سال باهاش زندگی کردم؛ هم بچه‌م توی بغل خودم مرد.💔 من اون لحظه علی توی بغلم بود و تازه شیر خورده بود و خوابیده بود.😢 راستش این چند وقته علی خیلی مریض بوده. حتی یه بار طرفای صبح، نفسش گرفت و بردیمش دکتر بهش آمپول بتامتازون زدن تا یکم راحت تر نفس کشید. من اون لحظه که قاضی اون حرف رو زد؛ داشتم فکر می‌کردم ممکن بود خدای ناکرده همچین اتفاقی برای منم بیفته! 😢😱 اصلا یه حال بدی شدم!❤️‍🔥 می‌دونید برای چی براتون تعریف کردم؟ ماها ممکنه از صبح تا شب تحت استرس های شدیدی باشیم؛ که باعث بشه با بچه‌هامون که حتی یه لحظه تحمل دردشون رو نداریم تند و بد برخورد کنیم. اما تا حالا فکر کردیم که خدای ناکرده، ممکنه ما جای آقای قاضی باشیم؟! 🖤 در اون زمان حسرت شدیدی ما رو می‌گیره که چرا اون بار سرش داد زدم...چرا اون بار زدمش...چرا اون بار اومد پیشم به حرفاش با دقت گوش نکردم...چرا اون بار موقع رفتن بغلش نکردم، ببوسمش یا چرا بیشتر به وشماش نگاه نکردم، چشماش چه رنگی بود... و هزارجور چرای دیگه... راستش اصلا حواسمون نیست فرصت برای محبت کردن به عزیزانمون همیشگی نیست و ممکنه یه روزی بدجور حسرت داشتنشون رو بخوریم! فرصت محدوده!‼️