🌻🌻 اما از ترس ارسلان حرفی نمیزدن ولی به خان ننه هم چیزی نمیگفتن و سعی در کنترل کردنش نداشتن و همینطور چشم به دهنش دوخته بودن .. خان ننه یه کم آروم میشد و دوباره شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و نفرین کردن من بقیه هم کاری از دستشون ساخته نبود چون خان بابا اون زمین ها رو رسما به اسم من و ستاره کرده بودو همه چیز تموم شده بود خوندن وصیت نامه ها تموم شد ارسلان دوباره همه چیز رو داخل صندوق گذاشت و روبه خان ننه گفت تا الان هر چقدر فحش دادی ،بدو بیراه گفتی... تهمت زدی کافیه دیگه تمومش کن و بزار حرمت و احترام بینمون حفظ بشه ، نه من نه هیچکس دیگه از این وصیت نامه و کار خان بابا خبر نداشت و هر چی که هست باید بهش عمل کنیم  و به خاطر مال دنیا ،روح پدرمون رو با حرفها و کنایه ها آزار ندیم اردلان به شوخی ولی معنی دار گفت اگه به زن منم چند هکتار زمین میرسید ... تو دلم قند آب میشدو حرف از تموم کردن و فیصله دادن به ماجرا میزدم داداش خان ننه دوباره گریه سر داد وگفت چند سال تو این خونه بدبختی و سختی کشیدم نه پدرتون دونست نه اطرافیانش ،نه شماها قدردان بودید... پنجاه سال شریک زندگیش بودم اینم سر پیری دستمزدم بود ارسلان خواست چیزی بگه که جلوتر از اون گفتم من هیچ چشم داشتی به این زمین ندارم و الانم حاضرم تمام و کمال هر چی که برای من هست رو ببخشم به شما ،بلند شدم برم بیرون که ستاره گفت هیچکس حق نداره به وصیت نامه ی بابا اعتراض کنه 🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃