🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۷۷
دو سه روز قبل از چهلم خان بابا دوباره خان ننه و همراه بچه هاش اومدن روستا ،تو اون چند روز حتی یک کلمه هم با من حرف نزد و بهم محل نداد ،در عوض محبتش رو به ارسلان و بچه هام چند برابر کرده بود و این حجم از قربون صدقه رفتن و محبت کردن از خان ننه بعید بود مگر
اینکه نقشه و حیله ای توی ذهنش باشه
سعی میکردم بهش فکر نکنم و با بقیه در تدارک مراسم چهلم باشم تا اون طوری که شایسته خان بابا هست برگزار بشه
بالاخره مراسم چهلم خان بابا به بهترین شکل برگزار شد و همه چی به خوبی تموم شد
یکی دو روز بعد از چهلم، ارسلان چند نفر از بزرگا و شیخ روستا رو جمع کرد و وصیت نامه خان رو دوباره خوندن، وقتی مش غلام و مش قربون متوجه شدند که هر کردم صاحب هزار متر زمین شدن به خاطر سخاوت خان بابا و از خوشحالی مثل بچه ها گریه میکردن و مدام از ارسلان و برادراش تشکر میکردن و برای شادی روح خان دعا میکردن
در آخر دوباره فاتحه ای نثار روح خان کردن و بعد از تسلیت دوباره خدا حافظی کردن و رفتن
چون مراسم خان با عید نوروز یکی شده بود .....
بقیه هم عجله ای برای رفتن نداشتن و تصمیم بر این شد که تکلیف دام و طیور مشخص بشه و ما هم بعد از سیزدهم نوروز همراه بقیه راهی شهر بشیم
تو این سیزده روز متوجه شدم هم برای خدیجه ،هم اسما خواستگار پیدا شده
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺