🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۳۴۰
منم با خودم گفتم حتما دوست نداری با من رفت و آمد کنی شاید پیش شوهرتو فک و فامیل ارباب کسر شانت میشه
سرمو انداختم پایین ...
غم عجیبی توی چشماش بود و من این نگاه رو دوست نداشتم ....
با جمله این حرفها چیه هر وقت بهمون سر بزنی خوشحال میشیم ازش فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط
تصمیم گرفتم حالا که مراسم ننه تموم شده بود فردا صبح برگردم خونه
شب ساکمو جمع کردم و به مامان گفتم میخوام برگردم ....
اونم هیچ مخالفتی نکرد و گفت دخترم بچه هات واجب ترن
تا الانم شوهرت اجازه داده بمونی آقایی کرده در حقت جایز نیست بیشتر از این تنها بمونن
به بهادر گفتم تا سر جاده همراهیم کنه تا به اتوبوس برسم ....
از همگی خداحافظی کردم و داخل حیاط که شدم ابراهیم هم ساک به دست از اتاقشون اومد بیرون ، بهادر که ابراهیم رو دید پرسید تو هم داری میری...
اونم با سر تایید کرد و همینطور که کفش می پوشید گفت آره کلاس دارم و باید برگردم
بهادر گفت پس چه بهتر ماهور هم تا اونجا تنها نیست و باهم برمیگردید...
تو عمل انجام شده قرار گرفتم اصلا دوست نداشتم با ابراهیم همسفر باشم احساس میکردم،اگه به گوش ارسلان یا خان ننه برسهبازم برام دردسر درست میشه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃