🌸🌸 بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوبی می کنید؛ اگه یک وقت کاری داشتین یا چیزی لازم داشتین به ما خبر بدین.شهرام سرش را کمی پایین آورد و گفت: حتماً؛ ممنون.مازار هم کنار آیلار ایستاده بود؛ همراه او دستهایش کار می‌کرد. سرش را برگرداند و در حالی که نگاهش به صورت آیلار که درست کنارش ایستاده بود، گفت: اوضاع درسات چطوره؟ خوب پیش میری؟آیلار به مازار نگاه کرد و پاسخ داد: خداروشکر بد نیست؛ زیاد که پیش نمیرم کلاً. مثلاً مرگ علیرضا یک مدت خیلی درگیرم کرد.زمان گفتن کلمه‌ی «مرگ علیرضا»صدایش لرزیده بود؛ مازار همانطور که نگاهش را از صورت آیلار نمی کند، گفت: بعد اون بلایی که بی گناه سرت اومد، چرا هنوزم با این همه بغض درباره اش حرف می‌زنی آیلار؟نگاه آیلار بارانی شد و بی آنکه ببارد گفت: خدا بیامرزتش؛ جوون بود، پسر عموم بود، من از بچگی باهاش بزرگ شدم و خاطره های خوبی دارم. از طرفی درسته که اولش اشتباه کرد اما بعد همه تلاشش‌و می کرد تا اشتباهش‌و جبران کنه مازار؛ به خودش بیشتر از همه سخت می گذشت.مازار سرش را تکان داد و گفت: خدا رحمتش کنه؛ هر چی که بود و هر کاری که کرد حالا زیر خروار خروار خاک خوابیده.آیلار دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد قدری فاصله داشت؛ باید دستش را زیاد می کشید. مازار جلوتر رفت و همان شاخه را گرفت و پایین کشید. فاصله قدیشان کمی زیاد بود؛ مازار پشت سر آیلار ایستاده بود و با دستش هم شاخه ای را گرفته بود و آیلار از همان شاخه زردآلو ها را جدا می کرد.اگر از پشت کسی این منظره را می دید، متوجه حضور آیلار نمی‌شد. او میان هیکل تنومند مازار و درخت گم شده بود. آیلار با فکری که دوباره داشت تلاش می کرد خاطرات بد آن روزها را به صورتش بکوبد، گفت: آره؛ خدا رحمتش کنه. هر چی بود گذشت؛ من ازش گذشتم خدا هم بگذره.و نفس عمیقی کشید تا بغض مانده در گلویش را فرو دهد اما ریه هایش پر از بوی ادکلن مازار شد.سر برگرداند؛ تازه متوجه فاصله کم خودش و مازار شد. چشمانش مستقیم در آسمان آبی چشمان مازار گیر کرد؛ مازار هم شب سیاه نگاه آیلار را شکار کرد. چرا یادش نمی آمد کی به این دخترک دلداده بود؟هر چه که یادش می آمد اسیری میان این دو گوی سیاه بود و بس! انگار که ستاره او هم در آسمان سیاه چشمان آیلار بود و داشت دنبال ستاره اش می گشت اما این روزها برق نگاه دخترک خاموش شده بود. این‌بار این فرصت را از خودش نمی گرفت؛ شور عشق و دوست داشتن را خودش به قلب آیلار می انداخت. دوباره آسمان تاریک نگاهش را ستاره باران می کرد.آیلار هم در دریای زلال نگاه مازار گیر افتاده بود؛ از چشمانش حسی می گرفت. یک انرژی مثبت خاص و دوست داشتنی! از مغزش گذشت مازار چه چشمان زیبایی دارد!اما بالاخره عکس العمل نشان داد و دوباره سرش را به سمت درخت چرخاند و در حالی که احساس می کرد، بوی ادکلن مازار تمام فضای اطرافش را احاطه کرده، گفت: دستت خسته شد؛ ممنون لطف کردی و در واقع عملاً از مازار خواست تا فاصله بگیرد و بگذارد کمی هوا برای نفس کشیدن باشد.مازار بی میل عقب کشید؛ سعی کرد فکرش را از ژست چند دقیقه پیش و نگاه آیلار و البته آن لب‌های سرخ هوس انگیزش پرت کند وگرنه که همانجا کار دست خودش میداد.بهانه برای حواس پرتی را آیلار با سوالی که پرسید، دستش داد: آقا شهرام کجاست؟مازار به سمت بانو و شهرام که از آنها فاصله زیادی داشتند، اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.آیلار به بانو و شهرام نگاه کرد؛ معلوم بود آنها هم با هم مشغول گفتگو هستند. ذهنش درگیر این سوال شد که چرا شهرام بانو را برای گفت و گو انتخاب کرده؟ خب هنوز برای رویاپردازی زود بود..شهرام از هر فرصتی که دست می داد برای بیشتر شناختن بانو استفاده می کرد؛ اگر در باغ او را می دید یا در کوچه با هم برخوردی داشتند، حتی گاهی اوقات که بهانه ای فراهم میشد تا به خانه‌شان برود، سعی می کرد به رفتارش، کارهایش بیشتر دقت کند.به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت؛ حالا هم با یک نگاه عاشق نشده بود اما بانو با خصوصیاتی که داشت می توانست توجه شهرام را به خودش جلب کند.دختری مهربان و کد بانو؛ با آرامشی ذاتی و صبوری که از رفتارش کاملاً هویدا بود. زیبایی ظاهری هم که کم نداشت. وقت زیادی نبود؛ البته علاقه ای هم برای وقت تلف کردن نداشت.تصمیم گرفته بود برای عملی کردن افکارش اقدام کند؛ حالا که مغزش فرصت عیب و ایراد گذاشتن روی بانو را نداشته، بهانه جویی هایش را شروع کند، کارش را انجام دهد.کنار منقل ایستاده و مشغول کباب کردن تکه های جوجه بود؛ به مازار که باد بزن به دست زغال‌ها را باد می‌زد نگاهی کرد و گفت: من می‌خوام برای ازدواج با بانو اقدام کنم.مازار سر بلند کرد و به شهرام خیره شد؛ این روزها زیاد توسط او غافلگیر میشد.