🌸🌸 چشم دوخت به آن زلال جاری شاید غم های او را هم بشویند و با خود ببرندبا سحر کمتر خاطره داشت خیلی کمتر اما همسرش زیادی مهربان بود تصویر خنده هایش در روزهایی که سرحال بود البته چشمان اشکی اش روز رفتن یک لحظه از ذهنش دور نمیشد.میان افکارش غوطه ور بود که با صدای سلام آیلار متوجه او شد سر بلند کرد و نگاهش کرد و گفت : سلام. اینجایی؟آیلار به اطرافش نگاه کرد وگفت :آره .گاهی میام. اما تو زیاد نمیای ؟سیاوش نگاهش را از آیلار گرفت دوباره به آب جاری رود داد و گفت :داشتم سعی می کردم سرگرم زندگی بشم.گذشته و خاطراتش یادم بره،آیلار کنار سیاوش روی همان سنگ بزرگ نشست و پرسید :داشتی سعی میکردی ؟سیاوش شاخه گلی را از کنار تخته سنگ کند و گفت :آره داشتم .میگم داشتم سعی می کردم چون الان جز سر در گمی هیچ کار دیگه ای نمی کنم.آیلارپرسشگرانه به پسر عمویش نگاه کردسیاوش هربار یک گلبرگ از گل را جدا می کرد و در آب می انداخت دخترک وقتی دید مرد جوان حرفی نمی زند پرسید :چی شده ؟سیاوش گل را با شاخه در آب پرتاب کرددستهایش را به هم مالید به آیلار نگاه کرد و گفت :سحر رفت خونه پدرش ..‌آیلار جا خورد .کمی در جایش جا به جا شد و بیشتر به سمت سیاوش متمایل شد و پرسید :یعنی چی ؟سیاوش بلا تکلیف سری تکان داد و گفت :گفت میرم تا با فکر آزاد و بدون دغدغه تصمیم بگیری آیلار باز پرسید :درباه چی؟سیاوش همانطور که نگاهش به منظره رو به رو بود پاسخ داد : درباره اینکه میخوام زندگیمو باهاش ادامه بدم یا اینکه ..سرش را به سمت آیلار بر گرداند وگفت :یا اینکه برگردم با تو آیلار با بهت پرسید :مگه همچین قصدی داری ؟سیاوش از جایش بلند شدخاک شلوارش را تکاند .نگاه دیگری به صورت آیلار انداخت بدون اینکه جواب سوالش را بدهد به سمت اسبش رفت افسار بروا را گرفت قدم زنان از آیلار دور شد نگاه دخترک همراهش رفت اما فرصت نکرد زیاد با افکارش و حرفهای سیاوش در گیر شودچون درست لحظه ای بعد از رفتن سیاوش مازار کنارش نشست و با صدای سلام گفتنش غافلگیرش کردآیلار سرش را برگرداند‌.به پسر چشم آبی که رنگ چشم هایش زیادی با آسمان امروز هماهنگ بود نگاه کردجواب سلامش را داد.حواسش به سمت موهای سیاه مازار که به دست باد به بازی گرفته شده بود رفت مازار همانطور که ایستاده بودپرسید :سیاوش چقدر پکر بود .چیزی شده ؟آیلار بی فکر اولین جمله آمده به ذهنش را بر زبان راند زنش گذاشته رفته.مازار باز پرسید :دعواشون شده ؟آیلار پاسخ داد :نه بهش گفته من میرم تا تو بتونی بدون نگرانی انتخاب کنی،مازار سوال بعدی را پرسید :چیو انتخاب کنه ؟آیلار مستقیم در چشمان آبی مازار نگاه کرد و گفت :که میخواد زدگیشو با اون ادامه بده یا بدون اون مازار ابرو بالا انداخت وگفت :پس اونم مثل من میخواد صحنه رو ترک کنه.در واقع همون اشتباهی که من درباره عشق کردم.آیلار مشتاق شنیدن ادامه سخنان مازار بلند شد ایستاد و پرسید :منظورت چیه ؟مازار به صورت آیلار نگاه کرد وگفت :وقتی با خودم گفتم اون بدون من راحت تره و رفتم فکر می کردم درست ترین کار دنیا رو کردم .اما بعدها متوجه شدم که باید لااقل بهش می گفتم دوستش دارم تا خودش انتخاب کنه آیلار کنجکاو پرسید :حتی بهش نگفتی که دوستش داری ؟مازار سر بالا انداخت وگفت :نه،آیلار باز پرسید :پس چطور فکر می کردی بدون تو خوشبخته ؟مازار به صورت دخترک خیره شد و گفت :چون عاشق یکی دیگه بودآیلار متاسف شد و با لحنی که تاسفش در ان نمایان بود گفت :پس اون درد بی درمونی که ازش حرف میزدی عشق بود؟مازار جمله آیلار را کامل کرد و کینه.اون ازمن خوشش نمی اومد .یا بهتر بگم ازم متنفر بود.آیلار با دقت پرسید :چرا ازت کینه داشت ؟مازار تمام نگاهش را به چشمان آیلار داد چند دقیقه سکوت کرد امروز دیگر وقتش بود باید این راز سالها پنهان شده در قلبش را بر زبان می آوردپس بدون اینکه حتی پلک بزندگفت :چون توی بچگی چشم عروسکشو که خیلی دوستش داشت کور کردم و دست و پاش رو کندم .از طرفی اون دختر اعتقاد داشت من ومادرم،پدرشو ازش گرفتیم.نفس آیلار برید به نحوی نفس کشیدن را فراموش کرده بود سینه اش بدون حرکت بوددر سکوت به مازار نگاه می کردمازار انتظار این واکنش را از دخترک داشت لبخند کمرنگی بر لب نشاند چشمانشان یک لحظه از هم جدا نمیشدمازار گفت :اصلا نمیدونم از کی دلم رفت .نمیدونم چی شد که همه فکرم شد چشمای تونمیدونم از کی هر بار که لبخند زدی قلبم تکون خورد ولی.آیلار میان حرفش رفت حسابی غافلگیر شده بود.اما زبانش را در دهانش تکان دادوبا صدایی که به زور از تارهای صوتی اش بیرون می کشید گفت هیچ وقت نگفتی.مازار محو در شب سیاه چشمان آیلار گفت فکر می کردم با سیاوش خوشبخت میشی.از طرفی با اون همه نفرتی که تو داشتی من شانسی برای خودم نمیدیدم.. 🎒@kole_poshti