مسیر را برگشته بود و دقیقا از جلوی همان تکیه رد شدیم. بدون آن که بفهمم چگونه کوچه ها را به هم پیوند داد، به ساختمانی رسیدیم. خودش جلو رفت و من هم پشت سرش. زنگ واحد سه را زد و در را باز کرد. با همان لحن صمیمی گفت: بفرما دادا خوش اومدی. یااللهی گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن، نمازش که تمام شد قبل ازآن که سلامی بگویم،«سرژیک» کلامم را برید و گفت:« خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی»، زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیرکرده بود که او گفت:«سلام پسرم» و بی درنگ گفتم: سلام مادر جان، التماس دعا…» متعجب سرژیک را نگاه میکردم. وقتی تحیرم را دید گفت: سروژ برادر منه ، همون عکسی که توی دستت بود. و اون کتاب هم متعلق به خواهرم هست. نارینه دقایقی تا بفهمم کجا هستم و چه شده است. دقایقی بعد درِ یکی از اتاق ها باز شد و دختری با چادر نماز از ان بیرون آمد. آرام سلام کرد. سرژیک گفت: این نارینه است. البته الان دیگه زینب هست. تو خونه صداش میزنیم زینب. نگاهم میان سرژیک، خانم هاراطونیان نه نه فاطمه خانم و نارینه ای که حالا زینب شده بود میچرخید. دچار شوک عجیبی شده بودم.بدتر از همه تطابق چهره ی نارینه با خوابی که دیده بودم حالم را دگرگون کرد. بی مقدمه گفتم: من شما رو توی خواب دیدم. همه با تعجب نگاهم کردند. کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: این کتاب خیلی اتفاقی به من رسید. نمیدونم از کجا؟ نمیدونم کی؟ و نوشته هاش خیلی منو بهم ریخت. شما توی کتاب چیزهایی نوشتید که ذهن منو به چالش کشید. اصلا ... تپش قلبم بالا رفته بود. سرم را پایین انداختم که سرژیک گفت: نارینه یه لیوان اب بیار. مادرش گفت: صبرکن براش شربت درست کن. فکر کنم فشارش افتاده.