⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و هشتم
حرفهایش وارد ذهنم میشود ولی از دستگاه تجزیه و تحلیل نمیگذرد! چند بار حرفهایش را با خودم مرور میکنم و یکدفعه میگویم: یعنی از اولم با این آدمها همراه بودی؟! من فکر کردم این اعلامیهها برای تو نیست و فقط الان دست تو جا مونده!
دستش را روی بازویم میگذارد و با لبخندی شیطنتآمیز میگوید: یاسمن! یه چیزی میگم ولی خواهش میکنم نگران نشو! من اون اعلامیهها رو برای نشر بین افراد گروه رحیم آماده میکردم!
مکث میکند و به چهره شوکهی من چشم میدوزد. یکباره میخندد و همزمان میگوید: چی شد؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
- باورم نمیشه! باورم نمیشه که تو هم ...
کلمات را گم میکنم! حتی زبانم هم دستپاچه شده و بدون یاری ذهنی که گیج شده، حرفی نمیزند!
- یعنی تو سرگروه.. سردسته... رئیسشون هستی؟!
لبخندش را جمع میکند و به خودش اشاره.
- مگه چیه؟! من چی از اونها کم دارم؟!
ساده و بی هیچ فکری جواب میدهم: آخه تو خانی!
باز لبخندش را روی لبهایش میآورد و با نگاه پر از مهرش به چشمهایم خیره میشود.
- من قبل از اینکه خان باشم، منصور بودم! یه انسان که مثل بقیه دلش میخواد توی کشور بهتری باشه! جایی که ظلم نیس! تبعیض نیس! یه جایی که هم صلح هست هم آرامش! جایی که هم امنیت هست، هم استقلال! جایی که جای دوست با بیگانه یکی نباشه و مردم خودشون برای کشورشون تصمیم بگیرن!
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: اوایل برام آرزو بود! یه آرزوی قشنگ ولی کمکم برام شد هدف و تصمیم گرفتم برای رسیدن به هدفم تلاش کنم! الان فقط پیشکارم و رحیم میدونن! دیگه هیچکس نمیدونه! وقتی اون نامه رو رحیم بهت داد و با تو و مادرم حرف زده بود، گمون کردم متوجه یه چیزایی شدی ولی انگار اشتباه میکردم!
به کنار دستم خیره میشود. گویی در حال مرور خاطراتش هست که اینگونه ادامه میدهد: از وقتی که برگشتم ده و به جای منصور صدام زدن منصورخان، آرزو کردم که کاش اینجا نبودم! به خصوص که بعد دیدم برادرم هم مثل پدرم مدام رعیت رو تنبیه میکنه و بهش سخت میگیره! توی سرشون میزنه که مبادا اعتراض کنن! عظیمخان تمام تلاشش رو کرد تا به من یاد بده که یه خان چجوری باید امور رو اداره کنه و حواسش به همه چی باشه! عظیمخان همه چی بهم یاد داد ولی اینا اصولی نبود که من باهاشون حالم خوب باشه! حالِ من بد بود تا وقتی که تو رو دیدم!
سر میچرخاند و سربازان جنگجوی نگاهش به قصد فتح قلبم یکبهیک صف میکشند. زمانی که میداند دیگر تاب ندارم، حملهی عشق بر دلم را آغاز میکند تا مطمئن شود این سرزمین برای اوست و جز نام او روی آن نیست!
- یاس! اون روز که سر زمین اعتراض کردی و بدون ترس از تنبیه ایستادی، دلم برات ضعف رفت! من خودمو گم کرده بودم تا تو رو پیدا کردم! تو انگار من بودی! دلیر و نترس! از وقتی که اعتراف کردی مقصد فرارت قلبِ منه، دنیایِ جدیدی به روی من باز شد و تصمیم گرفتم همه چی رو جوری تغییر بدم که همهی این مردم حالشون مثل من خوب باشه! اونها فرقی با من ندارن و حقشونه بهتر زندگی کنن! من بدون اینکه بخوام تحت تعالیم عظیمخان شبیه اون رفتار میکردم! از وقتی که توی کما رفت، پام رو جای پایِ اون گذاشتم! کاری که اون میکرد، انجام میدادم! میخواستم به همه نشون بدم که منم لیاقت نامِ خان رو دارم اما وجود تو در کنارم باعث شد بخوام خیلی چیزا رو تغییر بدم! وقتی عشق و علاقهی تو رو به خوندن و سواد دیدم، خجالت کشیدم که چرا توی این ده نباید یه مکتب باشه تا مردمش با سواد باشن!
نمیداند که برای من اگر تا دیروز همسر بود، از امروز قهرمان است! تا دیروز فاتح قلب من بود ولی مطمئنم تا فتح قلوب مردم ده فاصلهای ندارد. همه به خوب بودن او ایمان دارند! همان قدر که از بدیهای عظیمخان شنیدم، از خوبیهای او یاد میشود.
مهربان شبیه خودش میگویم: خیلی خوبی خان! کاش زودتر بهم گفته بودی! کاش زودتر میدونستم تو کی هستی! من خیلی خوشبختم که این قلبِ مهربونت سهم منه، نه؟!
دستم را میان دستش که مثل همیشه گرم است، میگیرد و میگوید: یاسمن! من اگه بهت نگفتم فقط و فقط به خاطر خودت بود! باور کن توی قلبم هیچچیزی ندارم که بخوام از تو پنهانش کنم! تو بود و نبود این قلبی و خودت علت تپشش! فکر میکردم اگه ندونی خطرش برات کمتره!
لبخندش عمیقتر میشود و چاشنی شیطنت به نگاهش اضافه!
- البته درست فکر میکردم! فهمیدی امروز چه کردی؟!
وانمود میکنم که نفهمیدهام و جواب میدهم: نه! چیکار کردم؟!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
پارت جدید بهشت یاس رو اینجا گذاشتم
خواستید عضو بشید بخونید😍
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
سرنوشت نرگس توی کانال خودشونم خیلی قشنگه
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر