با ناراحتی اخمی کرد و گفت: - این همه راه نیامدیم که دست خالی برگردیم. بالاخره به بالای تپه رسیدیم، اما زبانمان در دهان خشک شده بود. نفس‌هایمان به شماره افتاده بود و پاهایمان رمقی برای رفتن نداشت. پاهایمان را روی زمین می‌کشیدیم. چشمانمان سیاهی می‌رفت. نه روستایی بود، نه چشمه‌ای، نه درختی، و نه حتی خبری از کاروان. صورت‌هایمان سوخته بود و لب‌هایمان ترک خورده بود. مرگ را پیش روی خود می‌دیدیم. ترسی تمام وجودمان را فرا گرفته بود. گفتم: - اگر نجات پیدا نکنیم، حتماً خوراک حیوانات درنده و گرگ‌ها می‌شویم. کاش زودتر بمیریم! ناگهان روی تپه‌ای دوردست، سایه‌ای سیاه دیدم. چشمانم را ریز کردم و با دقت نگاه کردم. سایه‌ی دو سوار بود که به سمت ما می‌آمد. رو به احمد کردم، اما از ترس خشکم زد. ماری بزرگ و سیاه از پای احمد بالا می‌آمد. دستم را روی شن‌ها کوبیدم تا احمد متوجه شود، اما احمد حرکتی نکرد. مار تا سینه‌اش بالا خزید. دستم را به دستان احمد زدم. چشمانش را باز کرد، اما از وحشت تکان نمی‌خورد. ناگهان سایه‌ای روی سینه‌ی احمد افتاد و مار، انگار که ضربه خورده باشد، از سینه‌ی احمد پایین خزید و دور شد. نگاهمان به دو سوار افتاد. یکی سبزپوش و جوان بود و دیگری سفیدپوش و میانسال. مرد جوان لبخندی به ما زد و گفت: - عجب سر و صدایی راه انداخته‌اید! آسمان و زمین از صدای "رسول‌الله" گفتن شما به لرزه درآمد. سپس رو به احمد کرد و گفت: - احمد پسر یاسر، بیا پیش من. احمد گفت: - نا ندارم. مرد جوان گفت: - می‌توانی. 🌼🍃کانال کودک مهدوی https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2