🌼🍃هشتگهای لازم برای دسترسی راحت به مطالب
#قرار_مهدوی_جمعهها
#سهشنبههای_مهدوی
#شعر_مهدوی
#شعر_بازی_مهدوی
#لالایی_مهدوی
#شعر_جمعه (یعنی اون دسته از اشعار مهدوی که در اونها به روز جمعه اشاره شده)
#کلیپ_مهدوی
#کلیپ_صلوات
#نقاشی_مهدوی
#نقاشی_گل_نرگس
#کاربرگ_گل_نرگس
#کاربرگ_مهدوی
#کاربرگ_سرگرمی_مهدوی
#ایدهی_مهدوی
#بازی_مهدوی
#کاردستی_مهدوی
#کاردستی_گل_نرگس
#الگوی_تابلو_سازی
#نیمه_شعبان
#جمکران
#دعای_فرج
#آغاز_امامت_امام_زمان_عج
#دانستنیهای_مهدوی
#پرسش_و_پاسخ_مهدوی
#آیا_میدانید_مهدوی
#سوالات_کودکان_از_امام_زمان_عج
#آغاز_امامت
#فضاسازی_مهدوی
#عکس_مهدوی
#معرفی_کتاب
#کتابخوانی
#داستانهای_مهدوی
#داستان_دنبالهدار_گلنرگس
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
#داستان_دنبالهدار_پول_باارزش
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
#دعاهای_مهدوی
#فایل_صوتی
منظور آهنگها و موسیقیهای مهدویه
#آموزش_صوتی
منظور آموزشهای صوتی مربیه
#استوری_مهدوی
#ایده_های_جشنی
#فوت_و_فن_های_کلاسداری
#ارسالی_شما
#پاسخ_به_سوالات_شما
🌸🍃تاریخ افتتاح کانال شب میلاد امام جواد ع در یکم بهمن ۱۴۰۲
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/koodakemahdavi
✅️کودک مهدوی نوزدهمین کانال تیم مهد قرآن خانم نوری هست
📚اگه داستانهای مهدوی رو دوست دارید؛
با این هشتگها تو کانال پیداشون کنید☺️👇
#داستانهای_مهدوی
#داستان_دنبالهدار_گلنرگس
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
#داستان_دنبالهدار_زمین_باصفا
#داستان_دنبالهدار_پول_باارزش
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
🍃داستان دنبالهدار مرد مهربان
🍃ماجرای کمک امام زمان عج به دو جوان
🍃قسمت اول
🌸نویسنده: حسن محمودی
🌸انتشارات: عطر عترت
📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
آفتاب تابان هنوز به میان آسمان نرسیده بود که گرمای روز به اوج خود رسیده بود.
ساعتی از روز نگذشته بود و من از کوچه پس کوچههای شهر حله میگذشتم.
در میان همهمه و شلوغی صداهای زیر و بم، شنیدم که گویا کاروانی بزرگ قرار است تا قبل از ظهر به حله برسد؛ گوشهایم را تیز کردم.
وقتی مطمئن شدم، سراسیمه دویدم. باید احمد را خبر میکردم تا مژدگانی کاروان به ما برسد.
خانه احمد چند خانه با ما فاصله داشت. به در خانه رسیدم و در را کوبیدم. احمد با نگرانی در را باز کرد. با هیجان گفتم:
- احمد، احمد، عجله کن!
احمد چشمانش درشت شده بود و با تعجب پرسید:
- کجا؟
گفتم:
- کاروانی بزرگ به سمت حله میآید و قبل از ظهر میرسد.
احمد ذوقزده دستهایش را به هم زد و گفت:
- عالی شد! اگر کاروان بزرگی باشد، چند سکهای به دست میآوریم.
بچههای دیگر را هم خبر کنیم؟ گفتم:
- دنبال دردسر میگردی؟ سخت است! تازه باید چند سکهای را که میگیریم قسمت کنیم.
کمی فکر کرد و راضی شد. گفتم:
- تا ظهر فرصتی نداریم. عجله کن.
بدون برداشتن آب و نان از شهر خارج شدیم.
ساعتها راه رفتیم و تپهها و صحراها را پشت سر گذاشتیم، اما خبری از کاروان نبود. حالا دیگر خورشید تمام و کمال در پهنای آسمان میدرخشید. گرمای هوا و تیغ تیز آفتاب مغز سرمان را میسوزاند.
احمد گفت:
- محمود، مطمئنی که کاروان در راه است؟
گفتم:
- بله، مطمئنم. خودم شنیدم.
احمد پرسید:
- میخواهی جلوتر برویم؟
با دست تپهای را نشان دادم و گفتم:
- تا آنجا برویم. اگر خبری نبود، برگردیم.
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
📚اگه داستانهای مهدوی رو دوست دارید؛
با این هشتگها تو کانال پیداشون کنید☺️👇
#داستانهای_مهدوی
#داستان_دنبالهدار_گلنرگس
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
#داستان_دنبالهدار_زمین_باصفا
#داستان_دنبالهدار_پول_باارزش
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
🍃داستان دنبالهدار مرد مهربان
🍃ماجرای کمک امام زمان عج به دو جوان
🍃قسمت دوم
🌸نویسنده: حسن محمودی
🌸انتشارات: عطر عترت
📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
با ناراحتی اخمی کرد و گفت:
- این همه راه نیامدیم که دست خالی برگردیم.
بالاخره به بالای تپه رسیدیم، اما زبانمان در دهان خشک شده بود. نفسهایمان به شماره افتاده بود و پاهایمان رمقی برای رفتن نداشت. پاهایمان را روی زمین میکشیدیم. چشمانمان سیاهی میرفت. نه روستایی بود، نه چشمهای، نه درختی، و نه حتی خبری از کاروان.
صورتهایمان سوخته بود و لبهایمان ترک خورده بود. مرگ را پیش روی خود میدیدیم. ترسی تمام وجودمان را فرا گرفته بود. گفتم:
- اگر نجات پیدا نکنیم، حتماً خوراک حیوانات درنده و گرگها میشویم. کاش زودتر بمیریم!
ناگهان روی تپهای دوردست، سایهای سیاه دیدم. چشمانم را ریز کردم و با دقت نگاه کردم. سایهی دو سوار بود که به سمت ما میآمد. رو به احمد کردم، اما از ترس خشکم زد.
ماری بزرگ و سیاه از پای احمد بالا میآمد. دستم را روی شنها کوبیدم تا احمد متوجه شود، اما احمد حرکتی نکرد. مار تا سینهاش بالا خزید. دستم را به دستان احمد زدم. چشمانش را باز کرد، اما از وحشت تکان نمیخورد.
ناگهان سایهای روی سینهی احمد افتاد و مار، انگار که ضربه خورده باشد، از سینهی احمد پایین خزید و دور شد. نگاهمان به دو سوار افتاد. یکی سبزپوش و جوان بود و دیگری سفیدپوش و میانسال. مرد جوان لبخندی به ما زد و گفت:
- عجب سر و صدایی راه انداختهاید! آسمان و زمین از صدای "رسولالله" گفتن شما به لرزه درآمد.
سپس رو به احمد کرد و گفت:
- احمد پسر یاسر، بیا پیش من.
احمد گفت:
- نا ندارم.
مرد جوان گفت:
- میتوانی.
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
🍃داستان دنبالهدار مرد مهربان
🍃ماجرای کمک امام زمان عج به دو جوان
🍃قسمت سوم
🌸نویسنده: حسن محمودی
🌸انتشارات: عطر عترت
📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
بیا، از من به تو خیر میرسد نه شر. دیگر مردی شدهای.
صدای آرامبخش و مهربانی داشت. احمد خود را به او رساند. دستی به سر احمد کشید و گفت:
- بلند شو.
احمد بلند شد و حالش خوب شد. بعد به من گفت:
- محمود، بیا.
چهار دست و پا خودم را به او رساندم. چه بوی خوشی داشت! لاله گوشم را آرام کشید و گفت:
- حالا بلند شو!
بلند شدم و روی دو زانو نشستم. حالا او را بهتر میدیدم. پوستش گندمگون بود و روی گونههایش به سرخی میزد. پیشانیاش بلند و موها و محاسنش سیاه بود. مرد جوان گفت:
- محمود، برو دو تا حَتطَل بیاور.
رفتم و آوردم. یکی از حَتطَلها را در دستانش چرخاند و نصف کرد. نصف را به من داد و گفت:
- بخور.
میدانستم حَتطَل تلخ و بدطعم است. گفتم:
- آخه...
با تحکم گفت:
- بخور.
من هم آن را به دهان بردم. اما حَتطَل شیرین و خنک بود، خوشطعم و لذیذ. نصف دیگرش را هم خوردم. مرد جوان حَتطَل دیگر را به احمد داد و سپس پرسید:
- سیر شدید؟
احمد گفت:
- حسابی. دستتان درد نکند.
مرد بلند شد و گفت:
- میروم و فردا همین موقع برمیگردم.
سوار اسب سرخش شد. دویدم، گوشه ردایش را گرفتم و گفتم:
- ما را به خانهمان برسانید یا فقط راه را نشانمان بدهید.
دستی به سرم کشید و گفت:
- به وقتش میروید.
سپس با نیزهای که در دست داشت خطی دور ما کشید و رفت. احمد دوید و فریاد زد:
- آقا، ما را تنها نگذارید! حیوانات درنده تکهتکهمان میکنند.
نگاهی به ما کرد و گفت:
- تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید، در امانید.
احمد گفت:
- چشم.
حالا دیگر با احمد درباره مرد جوان صحبت میکردیم، اینکه چقدر دوستداشتنی و با مروت بود. وقت نماز شد. تیمم کردیم و نماز خواندیم.
هوا تاریک شده بود. کمکم سیاهیهایی اطرافمان را گرفتند. خوب که دقت کردیم، فهمیدیم گرگها بودند. خواستم فرار کنم، اما احمد نگذاشت و گفت:
- یادت رفت آن مرد چه گفت؟ نباید از خط بیرون بروی.
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
🍃داستان دنبالهدار مرد مهربان
🍃ماجرای کمک امام زمان عج به دو جوان
🍃قسمت چهارم
🌸نویسنده: حسن محمودی
🌸انتشارات: عطر عترت
📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
نشستم. لحظهای بعد گرگها حمله کردند، اما پوزهشان از خط نگذشت. گویی دستی نامرئی مانع ورودشان میشد.
احمد گفت:
- این هم معجزهای دیگر از آن مرد. او از دنیای دیگری است.
بالاخره گرگها ناامید شدند، پوزه بر خاک کشیدند و رفتند. کمکم خوابمان برد. ساعتی نگذشته بود که احمد از خواب بیدارم کرد و گفت:
- تکان نخور! عقرب روی پایت است.
سپس چفیهاش را به سوی عقرب پرت کرد. عقرب با چفیه به داخل خط آمد، اما دور خود میچرخید و بالاخره خودش را از خط بیرون انداخت. احمد گفت:
- در خواب، پایت از خط بیرون افتاده بود. از این به بعد مواظب باش.
روز شده بود. آفتاب به شدت روز قبل میتابید، اما احساس گرما و تشنگی نمیکردیم. با این حال، بیتاب بودیم.
تا اینکه غروب از راه رسید و ناگهان مرد جوان را دیدیم که به سمت ما میآید. سلام کردیم. او جواب سلام ما را به شیرینی داد. سپس جانماز را انداخت و مانند شیعیان مشغول نماز خواندن شد. اذان گفت و قامت بست. نگاهم به دستانش افتاد.
ما هم به او اقتدا کردیم. بعد از نماز از ما پرسید:
- مردان مؤمن، شب را چطور گذراندید؟
احمد گفت:
- راحت بودیم.
من گفتم:
- این کارهای شما از پیامبران برمیآید.
مرد مهربان گفت:
- میدانید که آخرین پیامبر حضرت محمد ص است. من پیامبرزاده هستم.
احمد پرسید:
- نسلتان به کدام پیامبر میرسد؟
او گفت:
- به سرورم و آقایم حضرت محمد ص.
پرسیدم:
- پدر شما چه کسی است؟
گفت:
- حسن پسر علی.
احمد گفت:
- امام شیعیان؟ اما آنها معتقدند که امامشان از نظرها غایب است.
مرد جوان مهربان خندید و گفت:
- آیا اینطور است؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان میآیم؟
احمد گفت:
- اما پدرم باور ندارد.
مرد مهربان گفت:
- اگر تو شک نکنی به چیزی که میبینی، او هم شک نمیکند.
#داستان_دنبالهدار_مرد_مهربان
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2