یکی بود یکی نبود.
ظرفی پر از نخود توی آشپزخانه بود.
نخودها داشتند با هم بازی میکردند بازی بالا بلندی.
یک دفعه پای یکی از نخودها به لبه ظرف گیر کرد و با صورت به زمین خورد.
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
نخودها سریع به کمک آمدند.
نخود زخمی نالهاش بلند بود. دست و پایش را گرفتند و او را به جای خوبی برای
استراحت بردند اما نخود زخمی گریه میکرد.
چند تا از نخودها هم از روی دلسوزی
اشک میریختند.
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
یکی از نخودها برای این که حواس نخود زخمی پرت شود و به دردش توجه نکند گفت: بچهها بیایید آرزوهایمان را بگوییم.
یک دفعه همهی نخودها با تعجب نگاهش کردند.
مثل این که متوجه منظورش شده بودند.
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
یکی از نخودها که خیلی بازیگوش بود، گفت: من آرزو دارم نخود آب گوشت شوم.
بقیه با هم گفتند: برای چی؟
نخود بازیگوش گفت: وای اگر بدانید توی آب گوشت چقدر میتوانی بالا و پایین بیری و بازی کنی!
از شوخی نخود بازیگوش، همهی نخودها خندهشان گرفت.
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
🍃داستان دنبالهدار نخود زرنگ
🍃ماجرای نخودی که در آش نذری نیمه شعبان شرکت میکند.
🍃قسمت آخر
🌸نویسنده: حسن محمودی
🌸تصویرگر: آ . حسینپور
🌸انتشارات: عطر عترت
📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
نخود دومی گفت: ولی من دوست دارم در چرخ گوشت بروم تا خوب چرخ شوم.
همهی نخودها با هم وای چه جرأتی داری!
اصلاً چرا میخواهی مهمان چرخ گوشت باشی؟
نخود دومی خندهای کرد و گفت: پسر همسایه خیلی ساندویچ فلافل دوست دارد؛ میخواهم از چرخ کردهی من فلافل بپزند تا پسر همسایه خوشحال شود.
نخودها نگاهش کردند و گفتند: آفرین چه انسان دوست شدهای!
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
نخود زخمی، ساکت شده بود و به آرزوهای نخودها گوش میکرد.
نخود سومی :گفت من دوست دارم مرا در تابه بگذارند و با نمک تفت بدهند
نخودها: گفتند برای چی؟
نخود خندید و گفت من از بچگی همیشه دوست داشتم با نمک باشم.
نخودها نگاهش کردند و خندیدند.
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
نخود زرنگ گفت: اجازه بدهید من هم بگویم.
نخودها :گفتند بفرما آقای زرنگ سراپا گوشیم.
نخود زرنگ صدایش را صاف کرد و گفت: چند روز دیگر نیمه شعبان است، خودم از خانم صاحبخانه شنیدم که میخواهد
برای امام مهدی عج آش نذری بپزد.
من آرزو دارم که همهی ما نخود این آش باشیم.
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
تا حرف نخودِ زرنگ تمام شد، نخودها به هم نگاه کردند و هورا کشیدند چون فهمیده بودند چند روز دیگر همگی در آش نذری شرکت خواهند کرد.
نخود زخمی با خوشحالی گفت: من خیلی خوشبخت هستم چون دوستانی دلسوز مثل شما دارم و مهمتر این که چند روز دیگر من هم در آش نذری امام مهدی عج سهیم خواهم بود.
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2
اگه داستانهای مهدوی رو دوست دارید با این هشتگها تو کانال پیداشون کنید☺️👇
#داستانهای_مهدوی
#داستان_دنبالهدار_گلنرگس
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
بچهها به نظرتون زمین باصفا چه آرزویی داشت؟! دلیل احساس عجیبش چی بود؟!
ادامه داستان رو ان شاءالله دوشنبه میفرستم براتون📗☺️
راستی؛ روی این هشتگها بزنید و داستانها دنبالهدار قبلی رو ببینید👇
#داستان_دنبالهدار_گلنرگس
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
ادامه داستان رو ان شاءالله پنجشنبه میفرستم براتون📗☺️
راستی میتونید روی این هشتگها بزنید و داستانها دنبالهدار قبلی رو ببینید👇
#داستان_دنبالهدار_گلنرگس
#داستان_دنبالهدار_نخود_زرنگ
#داستان_دنبالهدار_پول_باارزش