📚هستی وبالن بادکنکی 👧 هستی، دختر کوچولوی رویا‌پردازی بود که همیشه با خرس کوچولوی پشمالو و صورتی‌اش می‌نشست و در خیال و رویا فکر می‌کرد. مثلا یک روز در رویا به جزیره ناشناخته می‌رفت، یک روز به اعماق زمین و روزهای بعد به خیلی جاهای دیگه. امروز صبح وقتی از خواب بیدار شد، دید که بابای مهربانش یک عالمه بادکنک رنگی زیبا برایش باد کرده و آن‌ها را به بدنه تختش بسته. 👧 هستی خیلی خوشحال شد، به خرس کوچولو چشمکی زد و چشم‌هایش را بست و رفت در رویا. هستی تخت خود را شبیه یک بالن تصور کرد که خودش و پشمالو در آن نشسته بودند، بادکنک‌های رنگی آن بالن را آرام آرام به حرکت در آوردند و بعد رفت به سوی آسمان. 👧 هستی کوچولو از باد خواست تا در جهت دشت رویا پرواز کند و بادکنک‌ها را به آن مسیر هدایت کند. باد مهربان هم قبول کرد و بادکنک‌ها را فوت کرد به سمت دشت رویا، هستی کوچولو به همراه پشمالو از پرواز لذت می‌بردند و حسابی خوش می‌گذراندند، آن‌ها از روی درختان و گل‌ها و رودخانه‌ها عبور می‌کردند و گنجشک‌ها وپرستوها را از نزدیک می‌دیدند و به آن‌ها دست تکان می‌دادند، تا این‌که رسیدند به دشت رویا، کم کم باید پایین می امدند. در همین حال یک گنجشک کوچولو به یکی از بادکنک‌ها نزدیک شد و نزدیک بود که نوکش به یکی از آن‌ها بخورد و بترکد که ناگهان، هستی کوچولو با صدای مادرش که برای صبحانه صدایش می‌زد از رویایش بیرون پرید. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a