💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌هَفت بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ مرصاد خانه‌یِ کوچکی داشت و من، جهازِ نصفه و نیمه‌ای! راستش خودم نمی‌دانستم اصلاً جهازی هست. چون فکرش را نمی‌کردم روزی، حلقه‌ای به انگشتِ دستِ چپم راه گم کند! اما چه کنم از مادری که آرزویِ عروس کردنم به دلش بود و دور از چشمِ من، تمامِ اینهارا فراهم کرده بود؟:) تازه اگر نمی‌فهمیدم، میخواست کاملش هم بکند! اما مخالفت کردم.. طفلک، ذوقش کور شد! عروسی و لباسِ عروس و ماهِ‌عسل و مهریه‌ و جهاز.. رویِ همه‌اش ضربدرِ قرمز کشیده بودم. عروسی و لباس را نخواستم و ماهِ‌عسل را اضافی دانستم. مهریه را ۱۴ سفرِ زیارتی و دوسکه، جهاز را درحدِ همان تختِ‌خواب و مبل و دوفرش و پرده و... ختمِ جلسه اعلام کردم. به مرصاد هم گفتم، ماکه نصفِ بیشتر هفته را خانه نیستیم! تیر و تخته به کارِ خانه‌یِ خالی نمی‌آید. ماهِ عسل راهم که، به بهانه‌یِ ماموریت پیچاندم. بیچاره چیزی نگفت! حتی مادر راهم قانع کرد.. اما عزیز، صدایش به مخالفت درآمد که -دختر! تو از دلِ اون بچه مگه خبر داری؟ شاید دلش میخواست باتو بره مسافرت؛ شاید دلش خونه بزرگ‌تر میخواست! جلو دلِ اونم وایسادی؟- اول عذاب‌وجدان گرفتم. اما بعد، سکوت و لبخندِ مرصاد، جوابم را داد که او مخالف نیست! دلهایمان، به هم نزدیک بود و تصمیماتمان، مشترک.. خلاصه که.. از همه‌یِ این فیلترها گذشتیم و زیرِ یک سقفِ مشترک جا گرفتیم. به همان امید که روزِ اول شروع بکار کرده بودیم. فقط حالا، نه من تنها بودم و نه او! این مدت، مرخصی داشتیم هردویمان. بعد از مدتها، به اداره که رفتیم، تبریک‌ها بالا گرفت و دست و جیغها شوکه‌مان کرد. هیچکس جز تیمِ ۸ نفره‌مان از این موضوع باخبر نبود و همین ۸ نفر، یک‌تنه قابلیتِ خبردار کردنِ همه را داشتند! مرصاد، گوشِ امینِ خندان را گرفت و بدجنسانه گفت: خیرِسرت امنیتی هستی شما؟ خندید: امنیتی‌ها مگه دل ندارند؟ -دارن! عقل ندارن بعضیاشون؛ همه‌رو خبردار کردی نه؟ میخندد و روبه من، محجوب تبریک می‌گوید. با شیطنتِ خاصی، لب میزند: دوماد از تو اخموتر و بداخلاق تر ندیده بودیم؛ خدا به دادِ خانم فتاح برسه با این گند‌اخلاقی‌هایِ تو:/ پر از خنده شدم اما، همه‌ش را در لبخندی کج خلاصه کردم. وای از نگاهِ خط و نشان کشِ مرصاد! حتم داشتم در ذهنش، سرِ امین را کنده شده از تنش تصور می‌کرد!" ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!