از صبح خودم را مجبور کردم به زندگی برگردم. برنامه امروز را نوشتم و حتی چند تا وسیله هم جابه‌جا کردم که یکی از کارها تیک بخورد. ولی نتوانستم... دوباره به خوابیدن پناه بردم. دوباره نشسته‌ام و زل زدم به صفحه تلویزیون. دست و دلم به هیچ‌کاری نمی‌رود. حتی عوض کردن لباس رنگی‌ام.... من سوگ را نمیشناسم... ولی میتوانم بفهمم که عمیق‌ترین جای قلبم حالش خوب نیست...