ه رسیدم، نگاهم به دمپاییهای مرتضی افتاد که همیشه دم در بود. ناخودآگاه، نشستم و دمپایی را در دست گرفتم؛ اشک امانم نمیداد. در دلم درد بزرگی داشت جوانه میزد؛ دردی به سنگینی این غم که دیگر صاحب این دمپاییها به این خانه سر نخواهد زد. کف دمپایی را بوسیدم و به صورتم کشیدم؛ دوست داشتم خاک کف پای فدایی حضرت زینب روی صورتم شهادت بدهد که من اگر اختیار داشتم، هیچوقت بدون مرتضی به این خانه برنمیگشتم. بهزور، کلید انداختم و وارد خانه شدم؛ خانهای که همه جایش بوی مرتضی میداد. …»
#کتابخانه_کوثر_دولت_آباد
@kowsarlib