(قسمت۴، فصل۲) پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم، جمله ی عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا! را گفتم و آبِ چهارلیتری را روی سرش خالی، و با سرعت فرار کردم، مقداری آب روی زمین ریخت، محمد که از ما فاصله گرفته بود گفت: ـ قرار به وضو بود، غسل دادی من و ها! همه با هم خندیدیم اما صدای خنده ی مسیحا بلندتر بود و گفت: ـ خوبه دیگه وایستا جلو غسلم که... محمد که هنوز سر و لباسش خیس بود، زیرانداز را روی زمین پهن کرد و به نماز ایستاد، من و مسیحا هم به او اقتدا کردیم، نمازش از مسجد ساده ی محلمان هم بیشتر چسبید. دور هم نشستیم و من از داخل کیف، صبحانه ی بی بی، پیچیده شده دور پارچه آبی را باز کردم، بوی دست های مهربانش در فضا پیچید و گفتم: ـ بچه ها بسم الله. ـ به به عجب ریحونی ها، بزن مسیحا خان! ـ باشه! اما من الان باید تو راه فرنگ می بودم. لقمه را که آماده کرده بودم به او دادم و گفتم: ـ الانم داریم می ریم لبِ مرز فرنگ! ـ علی راست میگه ها، فقط اینجا زمینی میری، بعد هوایی میبرنت! ـ بچه ها بجنبین دیر شد هنو راه زیاده! صبحانه را با سرعت خوردیم و به راه افتادیم، تا مقصد چند ساعت دیگر راه داشتیم، چشم هایم یواش یواش سنگین شد و خواب به سراغم آمد. با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم و داد می زد.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26075 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26096 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26124