(فصل۴؛قسمت۶) لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد. تمام خاطرات سفر قبلیِ بالاشهر، در ذهنم دست و پا می زد، استکان چایی در دستم ویبره می رفت. به هر زحمتی بود آن را به میز کنار مبل رساندم. کاری از دیوار دفاعی صبر برنمی آمد، سوال ها پی در پی به ذهنم هجوم آوردند، از آنها خواهش کردم چند ساعتی منتظر بمانند، شاید جواب هایی پیدا شود. هستی با همان لبخندِ دیدار قبل، کنار مادرش روبه روی من نشست. مادرم که هستی را برانداز می کرد گفت؛ «ماشالله عروس خانوم، بزنم به تخته قرص ماه، دستت درد نکنه چه چایی خوش رنگی» و بعد ادامه: «ممنونم اجازه دادید، برای امر خیر خدمت برسیم، بچه ها رو معرفی میکنم بیشتر آشنا بشیم، دخترم زهرا خانم، پیش دانشگاهی میخونه، حسن آقا کمک دستِ محمدآقا تا بخاد بره خدمت ایشالله، اما حسین آقا پسر بزرگم، سربازی معاف شده، به خاطر علی جانم زمان جنگ شهید نشد اما سوریه توفیق داشت شهیدِ حرم شد، فوق دیپلم کامپیوتر، الان تو کار مطبوعات و نویسندگی و... یواش یواش بیشتر آشنا می شیم باهم ایشالله» همه در حال خوردن چایی بودند و من زیر چشمی هستی را نگاه می کردم، و نمی دانستم واقعا دوستم دارد یا نه؟ خانم محمودی که انگار رئیس خانه بود گفت؛ «خواهش میکنم لیلا جانم، شما و پدر مادر رو سال هاست می شناسیم، چه خانواده ای از شما بهتر» مادرم گفت؛ «ممنونم لطف دارید، خب اگه موافق باشید بچه ها برن باهم حرفاشونو بزنن!» ضربان قلبم روی هزار می زد، انگار همه تپش هایش را می دیدند، در همین احوال آقای محمودی گفت؛ «بله، بهترین کاره، به نظر ما هم، موافقی خانم» مادر عروس که استرس در چشم هایش موج می زد گفت؛ «بله آقا، باید در جلسه اول با هم صحبت کنند، اگر دوست داشتن چند جلسه دیگه...» آبجی زهرا و حسن، زیر چشمی به رنگ پریدهٔ من لبخند می زدند که هستی خانم گفت؛ «با اجازه، بفرمایید حسین آقا» هیچ کس نمی دانست در دل من چه می گذرد، از دل هستی اما خبری نداشتم، که مادرم گفت؛ «حسین جان پسرم، عروس خانم منتظره...» انگار به مبل چسبیده بودم به هر زحمتی بود بلند شدم، استکان سرد چایی را با میز تنها گذاشتم، و با هستی خانم به طرف هال به راه افتادیم. در آن شرایط، هیچ چیز به اندازه مبل راحتی آرامش نداشت اما مبل، سلطنتی هایش هم درد سر.... نور کم آبی، فضای شبیه کافی شاپ ایجاد کرده بود. روبه روی هم نشستیم. هنوز خاطره تلخ خانهٔ زندان، در ذهنم رژه می رفت، مجوز هجوم سوالات را آزاد کردم و بی مقدمه گفتم؛ - واقعا منو دوست دارید هستی خانم؟! - آره که دوست دارم حسین جان، اگه نمی داشتم الان اینجا نبودی! دلم داشت به طرف چشم های سیاه و لبخندش کشیده می شد که تابلو ایست را نشانش دادم و گفتم؛ - اصلا جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم، میشه مگه کسی رو که میخای، اینجور بلا سرش دربیاری؟! نقشه بریزی، حبسش کنی، بیهوشش کنی و.... بخابونی کنارش و عکس بگیری؟! این چه مدلِ.... تا جریانو واضح و شفاف نگی، نه جنس دوست داشتنت رو می فهمم، نه حاضرم هم صحبتی با تو رو ادامه بدم، تحت هیچ شرایطی حاضر به همکاری با گروه، حزب و یا هر چی که تو بازیگرشی نمیشم. هستی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «من بازیگر.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26441 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26462 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26484 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26501 قسمت پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26518