( فصل۵؛ قسمت۵) - راستی شرط اولی رو نگفتی! یادت که نرفته؟ - نه میگم! این که باید ریس گروه رو ببینم! ◽◽◽ ـ الو سلام ـ سلام چی شد! ـ ساعت هفت قرار شد بریم ـ با گوشی و خط جدید زدی؟ ـ آره با احتیاط بیا به آدرسی که برات پیامک می کنم! خداحافظ اخبار نیمروزی شروع شده بود که از خانه بیرون زدم، باران بهاری کم کم می ریخت و هوا مثل دلم خراب گرفته بود. وجدان درد به سراغم آمده، چون مجبور بودم به هستی بگویم دوستش دارم، نه راست بود نه دروغ، چاره ای جز این نبود، فرصتی پیش آمد که بیشتر و بهتر او را بشناسم و شاید باهم از این مخمصه نجات پیدا کنیم. فقط یک راه وجود داشت که مطمئن شود واقعا دوستم دارد یا نه؟ به همه عابرها و نگاه ها شک داشتم، قسمتی از راه را با مترو رفتم و بقیه را با تاکسی و اتوبوس، باید خیالم راحت می شد کسی تعقیبم نمی کند. به باشگاه ورزشی رسیدم پیامک دایی علی را دوباره نگاه کردم و از در پشتی وارد ساختمان اداری، با راهروی طولانی شدم، چند دقیقه ای از ساعت سه گذشته بود، اتاق شماره ده را که در انتهای سالن قرار داشت پیدا کردم. نگاهم را از دیوار و تابلو کوچکی که به صورت طلاکوب حک شده بود «اداری مالی» گرفتم و با دست به در چوبی آبی رنگ ضربه زدم و با صدای بفرما حسین اقا وارد شدم. دایی علی از پشت میز بلند شد و پس از سلام و احوال پرسی کنار هم نشستیم. چند دقیقه نگذشته بود که آقایی با کت و شلوار، کیف به دست وارد اتاق شد و گفت: ـ سلام خواهش می کنم بشینید! ـ سلام چشم! آقای ملکی و ایشون هم حسین آقایی که گفتم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت و بدون مقدمه پرسیدم: ـ اینا کیا هستند دایی جان! لبخندی زد و گفت: ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها! (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26718 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26735 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26748