( فصل۵؛ قسمت۶) ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها! دایی علی شروع به صحبت کرد و تازه متوجه شدم چه گروه های خطرناکی هستند و چراغ خاموش افراد را جذب می کنند. با متن و فکر افراد جذب شده در فضای مجازی در مورد بی ارزش کردن زن و خانواده، بی غیرتی و... همزمان که با دایی علی گرم صحبت بودم و روشن شدم با چه افرادی سروکار دارم آقای ملکی دستگاهی را از داخل کیفش بیرون آورد و گفت: ـ حسین آقا آستین و بده بالا ببینم جوون! آستین پیراهن را بالا زدم درد کمی را حس کردم. ـ ماشالله عجب بازویی، خب تموم شد حسین آقا دیگه هر جا بری ماهم هستیم! ـ دایی جان حواست باشه! مامانت سرمو می ترکونه اتفاقی برات بیفته. فقط باید دوتا ماموریت انجام بدی. ـ چه جوری دوتا اولیشم انجام بدم خیلیه. ـ اینجوری که اول هر چی گفتن قبول می کنی اما نه خیلی زود با بحث و جدل! دوم چند نفر دیگه هم قبول کردند با این گروه همکاری کنن به جز یه نفر خانم لیلا محمدی! ـ خب من باید چه کار کنم؟ ـ وارد که شدی تا چشمت به لیلا خانم خورد آشنائیت میدی! ـ باشه تمام! ـ نه دیگه به توافق که رسیدی شرط میکنی با خانم محمدی باید کارا رو انجام بدی. دیگه سوال نپرس بعدا همه چیزو میفهمی! در همین زمان اسم هستی روی صفحه گوشی نمایان شد. پس از سلام و کمی حرف های عاشقانه قرار برای ساعت پنج و نیم هماهنگ شد. تصویر خانم محمدی را با دقت نگاه کردم و با دایی علی و آقای ملکی خداحافظی کردم و با عجله و احتیاط از باشگاه بیرون زدم، و به طرف خانه به راه افتادم حرف های دایی را که مرور می کردم پرسش های پی در پی با حدس و گمان از ذهنم می گذشت «اگه اطلاع داشتند چند نفر دیگه هم هستند چرا دستگیر نشدند چرا ردیاب به خانم محمدی...» به خیابان اصلی رسیدم باران دیگر نمی بارید اما نسیم بهاری در حال وزیدن بود. زمان به سرعت سپری می شد، برای تاکسی دربستی دست بلند کردم ماشین میخکوب ایستاد، ساعت از پنج و نیم گذشته بود که سرکوچه پیاده شدم. نگاهم به ماشین شاسی بلند مشکی افتاد، نزدیک که شدم شیشه پایین آمد و هستی گفت: ـ حسین جان کجایی بدو بدو دیر شد! ـ با عجله صندلی عقب سوار شدم و گفتم: ـ سلام ببخشید دیر شد! با مینا خانم که کنار هستی نشسته بود احوالپرسی کردم و او به راننده گفت راه بیفتد، من هم با هستی شروع به صحبت کردن کردم، یکساعتی که گذشت مینا گفت: ـ هستی جان، حسین آقا ببخشید چشم بندا رو بزنید! همه جا تاریک شد من و هستی دست در دست هم به صحبت کردن ادامه دادیم، پس از مدتی ماشین از حرکت ایستاد. (ادامه دارد) پایان فصل پنجم؛ فصل آخر از فرداشب 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26718 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26735 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26748 قسمت پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26762