روز سیزده فرودین سال ۱۴۰۱، مثل سال های گذشته وسایل لازم برای گردش را در ماشین جابه جا کردیم اما پیرزن خوش رویی چند خانه آنطرف تر روی صندلی کوچکی نشسته بود و با تسبیح ذکر می گفت... پس از تفریح و صرف نهار برای فرار از ترافیک برگشت، دو ساعتی تا غروب مانده بود که به طرف خانه حرکت کردیم... وقتی رسیدیم با کمال تعجب دیدم پیرزن نشسته و مشغول تمیز کردن برنج است. کنجکاو شدم و جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی بدون مقدمه پرسیدم: ـ مادرجان چرا تنها نشستی؟ می رفتین گردشی، تفریحی... ـ بشین دخترم تا بگم برات! از کیف پول کوچکش عکس چهار فرزند شهیدش را نشانم داد و تاریخ شهادت و اسم آنها را گفت. دست روی عکس آخری گذاشت و ادامه داد: ـ این عکس رضاست تو اروند غواص بوده اما هنوز هیچ خبری نیست... هر روز میشینم شاید خبری بیاد...، محسن، احمد و صادق بهشت زهران اما دلم پیش رضاست... 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ کوثر بلاگ، صبح انتظار 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir