eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
17.3هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
152 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
نون و ماست رو به کباب ترجیح داد 😳👇 برای درمان درد پای آیت الله بروجردی به همراه چند نفر دیگر وارد آب گرم محلات شدند و چند روزی آنجا توقف کردند. عده ای از مردم، برای هم صحبتی با ایشان آمده بودند... یک روز آقای بروجردی رو به علی آقا کرد و گفت: - تعدادی گوسفند بخرید و گوشتش را بین نیازمندان تقسیم کنید... علی کباب‌هایی که با مقدار کمی از همان گوشت، درست شده بود، میان سفرهٔ نهار گذاشت و گفت: - بفرمائید! برای شما درست کردیم! بفرمائید! آقای بروجردی تکه ای نان به ماست زد و گفت: - غیر ممکن است از کبابی بخورم که بوی آن به مشام فقرا رسیده است! 📚 مردان علم در میدان عمل، ص۲۱۲. ✨ اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 شخصی در محله‌ی ما زندگی می کرد که معتاد بود، به خاطر اعتیاد خانواده اش را خیلی اذیت می‌کرد. ابراهیم برای این که او ترک کند خیلی تلاش کرد، ولی موفق نشد. بعد با او صحبت کرد و گفت: «چرا خانوادتو اذیت می‌کنی؟» گفت: «دستِ خودم نیست. هفته‌ای فلان تومن برا مواد نیاز دارم. اگه داشته باشم کاری به اونا ندارم.» ابراهیم یک سال پول مواد این شخص را داد، به شرطی که خانواده‌اش را اذیت نکند!! یک سال خانواده و بستگانش در آسایش بودند. بعد هم ابراهیم شهید شد. آنجا بود که این شخص معتاد این ماجرا را تعریف کرد. 🌹 شهید ابراهیم هادی 📗 سلام بر ابراهیم، ج۲، ص۶۴. 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 رابطه‌ی شهید حججی با نماز 🤔🤔 مدیر کارخانه اجازه نمی‌داد نمازش را اول وقت بخواند. سرِ این موضوع خیلی با مدیر کارخانه درگیر بود. یک روز هم که از سر کار برگشت، گفت: «دیگه نمی‌خوام برم کارخونه.» قید آن کار را زد. کاردیگری هم زیر سرنداشت... 🏷 📕 ص۶۳ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 یک خودروی سواری تویوتای سفید صفر کیلومتر را جلوی منزل پارک کرد و پیاده شد. چشمانم از تعجب گرد شده بود. گفتم: «عجب ماشینیه! کجا بوده؟ چند خریدی؟ سوئیچ ماشینو بده یه دور بزنیم.» گفت: «نه، این ماشین به درد ما نمی‌خوره. می‌ترسم ما رو زمین بزنه.» گفتم: «مگه موتوره که بخوری زمین؟» ابراهیم دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: «همین ماشین می‌تونه ما رو بزنه زمین. می‌تونه ما رو از همه چیز دور کنه. از خدا، از مردم و... همین فردا ماشین رو می‌دم به یکی دیگه.» معلوم شد یکی توی اداره بهش هدیه داده! فرداش ماشین را داد به کسی برد! فولکس دوستش را گرفت و گذاشت پشت درِ خانه! گفت: «این هم ماشین. اگه جایی خواستی بری ماشین هست». من هم با بی‌اعتنایی از کنار فولکس درب و داغون رد شدم و رفتم توی خانه. 🗣 به نقل از برادر شهید ابراهیم هادی 📗 سلام بر ابراهیم، ج۲، ص۷۰ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده یعنی باکری... ✋️ اندازه‌ی یه کمپوت هم خودشو بالاتر از بقیه ندونست! 🙄☝️ 🌹 شهید مهدی باکری 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 مصطفی نخستین هدیه را در راه سفرمان به صور به من داد. هنوز ازدواج نکرده بودیم و بی‌صبرانه می‌خواستم ببینم که هدیه چیست. کاغذ کادو را پیش چشمانش باز کردم: یک روسری قرمز با گل‌های درشت! شگفت‌زده به چهره متبسم او زل زدم. گفت: «بچه‌ها (ی مدرسه) دوست دارند شما را با روسری ببیند». بعد از آن، کسی مرا بی‌حجاب ندید. من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌کنند که شما چرا خانمی بی‌حجاب به مؤسسه می‌آوری... نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد. این‌ها روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد.... 📔نگاهی به زندگی شهید چمران، ص۵۰ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
✨جزوه نهی یک روز آمد گفت: جزوه ای تهیه کرده ام. اگر زحمت نیست بخوان، نظر بده. ببین چه جوریه؟ خواندمش. تازه فهمیدم منظورش من بودم. خواسته نهی از منکر بکند و الا بحث چاپ کتاب و این حرف ها نبود. 🏷 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
یه جوونِ ساده امام جماعت رو هدایت کرد! 😳🤔👇 یکی از مساجد محل، امام جماعتی داشت که بسیار مؤمن بود و در عین حال مخالف انقلاب بود! پیرمرد کاری به کار انقلاب نداشت. فقط دنبال نماز بود. برای همین مسجد ایشان، پاتوق نیروهای مخالف انقلاب در سطح محل شد! ابراهیم، مدتی به آن مسجد می‌رفت! مخصوصا برای نماز صبح. با امام جماعت آنجا گرم گرفته بود و مرتب با هم صحبت می‌کردند. بعد از مدتی خبر رسید از سوی امام جماعت همان مسجد، تقاضای تشکیل بسیج شده! بعد از چند روز به منزل چند خانواده شهید سر زد و رفته رفته به یکی از انقلابی‌ترین روحانیون محل تبدیل شد. بسیج همان مسجد در طول جنگ، بیش از سی شهید تقدیم کرد. 🌹 شهید ابراهیم هادی 🏷 📗 سلام بر ابراهیم، ج2، ص112 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
شهید ابراهیم هادی دشمن رو بغل کرد! 😳👇 «در یکی از عملیات‌ها نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لا به لای بوته‌ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبرویم بود. کس دیگری نبود. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: با یک مشت او را می‌کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی‌کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. چهره‌ی مظلوم سربازی را می‌دیدم که به زور به جنگ آورده بودند. به جای زدن، او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می‌لرزید. دستش را گرفتم و با خود به عقب آوردم. او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم...» 🌹 شهید ابراهیم هادی 🏷 📗 سلام بر ابراهیم، ج۲، ص۲۳۰ 🍃 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 حمایت از حقوق حیوانات به سبک شهید ابراهیم هادی! 😯👇 ... همین که مینی‌بوس از شهر خارج شد یکدفعه ترمز کرد و انگار یک چیزی به ماشین خورد. راننده لحظه‌ای توقف کرد و به حرکتش ادامه داد. ابراهیم از شیشه نگاه کرد و متوجه شد مینی‌بوس با یک سگ برخورد کرده. به راننده گفت: نگه دار ببینیم چی شد؟ راننده گفت: چیزی نیست. سگ بود. ابراهیم بلندتر گفت: نگه دار، من می‌خوام پیاده بشم. ماشین ایستاد. ابراهیم کرایه دو نفر رو داد و پیاده شدیم. کمی به حال و روز حیوان نگاه کرد، یک تکه چوب برداشت و با مقداری پلاستیک که کنار جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست. یکی از کُردهای محلی جلو آمد. از کار ابراهیم خوشش آمده بود. ابراهیم کمی پول به او داد و گفت: مراقب این زبون بسته باش. اگه شد کمی استخون براش تهیه کن. 📌 حتی سگ از محبت ابراهیم بی‌نصیب نبود... 🌹 شهید ابراهیم هادی 📗 سلام بر ابراهیم، ج۲، ص۹۸ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
شهید ابراهیم هادی دشمن رو بغل کرد! 😳👇 «در یکی از عملیات‌ها نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لا به لای بوته‌ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبرویم بود. کس دیگری نبود. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: با یک مشت او را می‌کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی‌کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. چهره‌ی مظلوم سربازی را می‌دیدم که به زور به جنگ آورده بودند. به جای زدن، او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می‌لرزید. دستش را گرفتم و با خود به عقب آوردم. او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم...» 🌹 شهید ابراهیم هادی 🏷 📗 سلام بر ابراهیم، ج۲، ص۲۳۰ 🌕 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir