ساعت از نیمه شب گذشته بود. پس از رانندگی طولانی برای جلسه مهمی وارد پادگان دو کوهه شدیم... آقای عابدیان را کنار کشیدم و آهسته در گوشش گفتم: - ما هنوز شام نخوردیم! نگاهی به حاجی انداخت و گفت: - بفرماید داخل ساختمون، تا جلسه شروع نشده برم براتون غذا بیارم! آقای عابدیان با دو ظرف باقلی پلو و دو کنسرو ماهی برگشت. کنسرو را باز کردم، روی برنج ریختم و مشغول خوردن شدم. حاجی همانطور که صحبت می کرد اولین لقمه را به سمت دهان برد اما انگار چیزی یادش آماده باشد، قاشق را داخل ظرف برگرداند و به مسئول تدارکات گفت: - بسیجا شام چی خوردن؟! - همین غذا رو حاجی! - دقیقا همین غذا رو؟! - بله! - تن ماهیم بود؟ - باقلی پلو خوردن! فردا تن ماهی میدیم! حاجی ظرف غذا را پس زد! آقای عابدیان با شرمندگی گفت: - به خدا قسم فردا به همه تن ماهی میدیم! - به خدا قسم منم فردا ظهر می خورم ولی الان نه!! ظرف غذا را کنار گذاشتم. به حاجی نگاه کردم، همیشه با کارهایش غافلگیرم می‌کرد. ظهر روز بعد حاج همت، مهمان سفره بی ریای بچه‌های لشکر بود. 📔 ستاره ای در زمین، ص۱۴۱. ✍️ عشق آبادی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir