(قسمت پنجم) دختربچه، در انتظار پدرش، نشسته بود، صدای زنگ خانه به صدا درآمد، تا حسن عروسک و... آماده کند در باز شد، دخترک با چشم های که اشک و انتظار در آن موج می زد،  با دستهای کوچک، چادر گل گلی سفیدش را نگه داشته بود و با صدای لرزان گفت؛ «سلام، آقا خبری از بابام...»  حسن کیش و مات نگاه مظلوم و معناداره دخترک شد و بعد از چند ثانیه گفت؛ سلام سلام، دختر خانوم، اسمت چیه.. دختربچه دوباره پرسید؛ «آقا خبری از... رقیه» تا اسم رقیه آمد دل حسن فرو ریخت و... با لبخندی تلخ و شیرین گفت؛ این عروسک برا رقیه خانوم دختر خوب، با دستای کوچولوت دعا کن بابات زودی بیاد. مادر خانه دوان دوان خودش را به رقیه رساند، رنگ در رخسار نداشت، حسن بی مقدمه گفت؛ سلام خانوم این پاکت و داش علی داد، همونی که فراریش دادید، ایشالله زودتر آقاتون آزاد شه، هر وقت کار داشتی... نوشتم چه جوری پیدامون کنی، رقیه خانوم خداحافظ... خیابان پر از جمعیت بود، صدای الله اکبر و گلوله همه جا می آمد، حسن خودش را با سرعت به پایگاه شماره سه رساند... علی رو به حسن کرد و گفت؛ به به حسن آقا انجام دادی ماموریت و داداش... بغض گلوی حسن را گرفته بود و با شنیدن صدای علی به اشک تبدیل شد و گفت؛ «اسم دختربچه رقیه...» پایگاه حسینیه شد علی گریه می کرد و می خواند؛ گِزِیم گِرمیر عمه، باقیشلا؛ قوجاقِمه گِر گلده بابا؛ گِره کاش منِ آقلیاندا؛ یارالی بابام وای ای وای یارالی بابام وای بابام پس از چند دقیقه... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir