! فصل اول [قسمت چهاردهم] - باشه قبول، فقط بگو ؟ حسنا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: - گفتم که هنوز تصمیم قطعی نگرفتم؟ به وقتش میگم چرا! - نمیشه که! راه افتادی ردش قول هاتم به من و بابا هم که کشک! حسنا ناراحتی شدید بهاره را متوجه شد، برای همین روسری آویزان به دستگیره ی در اتاق را برداشت و مثل دستمال یزدی چرخاند و با لحنِ لوتی گفت: - نخیرم آبجی! اشتب زدی، اولندش گردن بره، اما قول نوچ! دویمندش، قول زن قولِ ها! تو نمیری راست میگم! والا... . این را که گفت بهاره نتواست جلو خنده اش را بگیرد، از ته دل خندید، بلند شد و حسنا را در آغوش کشید و گفت: - هیچ وقت یادت نره چه قولی دادی! آبجی ها پس از نیم ساعت گفتگو در آرامش به این نتیجه رسیدن برای نماز مغرب به مسجدی که آقا محسن پیش نمازش است بروند تا حسنا تحقیقات خود را کامل کند و بعد تصمیم نهایی را بگیرد. ◾ پس از چند دقیقه پیاده روی طاهره زنگ در خانه مادری را زد و همگی وارد حیاط شدند. بهرام روی لبه حوض کوچک، آبی رنگ و دایره شکلی که ماهی های قرمز در تعقیب و گریز همدیگر بودند نشست و نگاهش را از باغچه های پر گلِ دور تا دور حیاط گرفت و به معماری قدیمی با پنجره های چوبی و شیشه های رنگی خیره شد. طاهره و مهسا از آرامش بهرام خان حسابی کلافه شده بودند که مهسا طاقتش تمام شد و بلند گفت: - بهرام خان! پاشو چقد بی خیالی تو؟ الان مامانم میاد خب! - چی شده مگه! خب بیاد قدمش رو چشم! طاهره همانطور که زیر لب تکرار می کرد «از چیش خوشت اومده آبجی، خدا به خیر کنه» در عمارت باز شد و فروغ خانم با تیپ و وقار خاصی روی پله های ایوان ایستاد، تا بهرام ابهت را دید از جا بلند شد و زیر لب حرف طاهره را ادامه داد «خدا به خیر کنه! خدا به خیر کنه... .» ماهی ها هم که آمدن فروغ خانم را حس کرده بودند دست از تعقیب و گریز کشیدند و همگی به حالت خبردار ایستادند... . 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی 💐 @farhangikowsar