نگاه خیره جمیله‌ها و احمد یاسر‌های شهید را حس کردم. سنگینی وظیفه‌ای که روی دوشم گذاشته شده بود را حس کردم. همه ‌شان، از من می‌خواستند که حتی اگر رفتن به قم برام سخت است، انجامش دهم، به یادشان. سختی‌‌های سفر من خلاصه میشد توی نگرانی‌ها فقط. نگرانی‌هایی که می‌توانست فقط ذهنی باشد؛ مثل نداشتن جای خواب، نداشتن غذای گرم، گرمای راه و تشنگی. سختی‌های راه سفر را بخاطر سفیر شدن برای جمیله‌ها و احمد‌یاسرها سپردم دست بی‌بی معصومه. راه افتادم سمت قم. هم جا فراهم شد، هم غذا. هم باد وزید، هم آب رسید. وقتی اولین قاشق غذا را دهنم گذاشتم. بغض امانم را برید. من سفیر کسانی بودم که برای لقمه‌ای غذا باید جانشان را کنار می‌گذاشتند. من سفیر کسانی بودم که خانه خودشان برایشان شده بود، ناامن‌ترین جای دنیا. با بغض غذا را پایین دادم. این بغض با من ماند، تا لحظه رونمایی از کتاب. این بغض دیگر شده بود جزیی از وجودم. تبدیل شده بود به نم اشک توی چشم‌هایم. این بغض دلیل شده بود برای جلو رفتن قدم‌هایم به سمت جایگاه رونمایی. پارچه را که پایین کشیدم، بغض رسیده بود، سر انگشتانم. وقتی برای امضای ماکت کتاب سفید جلو رفتم، این بغض مقدس، سر خورد سر قلمم و نوشت: به امید جشن پیروزی کودکان غزه. ✍🏻روایت خانم زهرا یعقوبی نویسنده اثر برگزیده قایم موشک از مراسم اختتامیه رویداد کتاب سفید ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid