پرده‌ی سوم با هزار تا بیا و بشین و بپوش و نَدو حاضر شده‌ایم و چهارتایی راهی قم شده‌ایم به مقصد اداره‌ی فرهنگ و ارشاد اسلامی. وارد سالن که می‌شوم می‌فهمم نوزاد تازه‌ام را دست خوب دایه‌هایی سپرده‌ام. گوش تا گوش سالن در قُرق مادرها و بچه‌هاست از نوزاد یکی دو ماهه بگیر تا نوجوان تازه پشت لب سبز شده! این یعنی هدف، واقعا گرفتن دست امثال من بوده که انصافا هم خوب عمل شده است. کتاب من یکی از آن نه تاپرده‌پوشی است که آن بالا روی سن قایم شده و منتظر است که بروم و پارچه را کنار بکشم و قربان قد و بالایش شوم‌. مراسم خوب و به قاعده تمام می‌شود؛ مجری، سرود دختران گروه فطرس، پذیرایی، اما این میان، کمک آقای مسیول به آن مادر در جابه‌جایی کالسکه برای من از همه چیز دلچسب‌تر است. پرده‌ی چهارم محل اسکان مجتمع یاوران مهدی است چسبیده به جمکران. دست می‌گذارم روی خنکای سنگی که رویش نوشته شهید گمنام. سکوت شب همه جا سایه انداخته. خوب میدانم که راه درازی در پیش دارم که هنوز اولین قدمش را هم برنداشته ام. غبطه می‌خورم به این فرزندان روح الله که چه زود میانبر زدند و چه زود رسیدند. زیر لب می‌خواهم که دعا کنند قلم زدن ما جهاد ما باشد... ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid