اسمان خون شده و سرخیِ غم ریخته است کوهی از درد به روی نفسم ریخته است همه گفتند که "بد میگذرد" مانا نیست سوختم ساختم و باز بهم ریخته است وسط اتشم و بوی گلستان پیداست روی خاکستر من ، ملک سلیمان پیداست بوی پیراهن او بر تن دنیا جاریست یوسفم ساکن مصر است و به کنعان پیداست او خلیل است و کلیم است و ذبیح العشق است انکه در راه حجاز است مسیح العشق است رو به این کعبه ی مهجور بزن پیدا شو که همین یوسف در بند وجیه العشق است در گلستانِ خلیل اتش نمرود شکست انکه دنبال خداییِ خودش بود شکست صوت بسم اللهش امد ، همه جا باران شد ان که در سایه ی او صولت داوود شکست او طرید است فرید است وحید است و شرید هیچکس ذره ای از داغ دلش را نخرید همه از عشق زلیخاییِ خود میگویند ولی افسوس کسی محنت او را نکشید در بیابان نفسی جز نفس طوفان نیست خونِ دل میچکد از چشم ولی درمان نیست چشمِ بارانیِ او منتظرِ منتظران ولی انگار کسی منتظر باران نیست