✂️ 📚 ⃣ -خب تصمیمت رو گرفتی؟ -میرم ایران.... .... یکبار در اوج درد، حس سبکی کردم. حسی از جنس نبودن. .... بوق ممتد دستگاه. لحظه به لحظه دهانم تلخ تر می شد. ... اما دستی مرا به کالبدم کشید. همه رفتند و حسام ماند، با قرآنی در دست و صدایی کنار گوشم. -سارا خانوم!... مقاومت کنید.... به خاطر برادرتون..... اما نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد. .... سرم داشت منفجر میشد. حسام بی خبر از حالم، قرآن میخواند. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید. حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوج ناله های خوابیده در شیمی درمانی و درد، خلاصه میشد در آوای جوانی که بزرگ ترین انتقام زندگی ام را برایش تدارک دیده بودم. @lahazate_talaei_ketabkhani