🌷 بخشی از کتاب در دست نگارش....
زندگینامه مردی که اقتدار امروز ایران مدیون مجاهدتهای خالصانه اوست....
۱🚩
برخلاف مهری، که پسر دوست بود، همسرش دوست داشت فرزندشان دختر باشد. او بعد از مدتی کارگری، با زحمت زیاد و با کمکِ مالیِ برادرش، توانسته بود یک مغازۀ خیاطی باز کند. محمود فکر میکرد تولد یک دختر زندگیاش را پُر برکت میکند، درست مثل تولد اولین فرزندش فریده، اما خواست خدا چیز دیگری بود.
آبان سال 38 فرا رسیده و زیبایی باغ دوچندان شده بود. فریده نُه سال داشت و علیرغم خصلتهای پسرانهاش، برای نخستین بار تولد یک خواهر یا برادر برایش مهم شده بود. چند ماه قبل، صدای جیغهای زن همسایه را هنگام زایمان شنیده بود و از آن روز نگران مادرش بود. روز پنجشنبه، ششم آبان، متوجه تغییر اوضاع شد. مهین خانم و قابلۀ محلی عصمت خانم، ، کنار مادرش بودند. فریده، نگران و مضطرب، پشت در اتاقشان منتظر بود. هیچ صدایی جز صدای آشنای پرواز پرندهها و رقص شاخهها شنیده نمیشد. ناگهان، صدای ضعیف گریۀ نوزادی برخاست که همۀ صداهای دیگر را برای فریده خاموش کرد و اشک را در چشمانش دواند. دقایقی بعد، وقتی اجازه گرفت و وارد اتاق شد، مادر صبورش را دید که خسته و بیرمق اما با مهربانی نوزادش را در آغوش گرفته. مهری بهآرامی انگشت اشارهاش را سمت دهان بچه برد. بچه انگشتش را مکید.
ـ پسرم! مامان جان! چهقدر تو باهوش و زیبایی!
مادرش، با عشقی بیپایان، پسرش را نوازش میکرد و آرام با او حرف میزد.
ـ وای مامان! چهقدر قشنگه!
فریده فکر میکرد این بچه زیباترین بچۀ دنیاست، حتی زیباتر از فریبرز که هنوز فراموشش نکرده بودند. مادر بهآرامی به بچهاش شیر میداد و محو حرکاتش بود. وقتی همسرش وارد اتاق شد، آرام سینهاش را از دهان بچه بیرون کشید. دم غروب، همۀ خانواده دور هم جمع شده بودند. شبِ جمعه بود و همسایهای برایشان در یک کاسۀ چینیِ گلسرخ، شلهزردِ داغ آورده بود.
- مامان! اسمشو چی بذاریم؟
مهری، درحالیکه نوک انگشتش را به شلهزرد آغشته کرده و به دهان بچه میزد، گفت: «حسن.»
زندگی شهید حسن طهرانی مقدم
به روایت معصومه سپهری
@lashkarekhoban
کانال لشکر خوبان