رمان حالا که از معاشرتهای مخفی و کارهای خطرناکش خبر نداشتم آرامشم بیشتر شده بود. سعی میکرد ساعت رفت و آمدش منظم باشد. میفهمیدم که حواسش بیشتر به من و احسان هست. حالا بیشتر از قبل با احسان وقت میگذراند. از هر فرصتی برای همصحبتی بامن استفاده میکرد و چیزهایی که باید میدانستم را به من میگفت. هرروز که میگذشت حس میکردم دارم بزرگتر میشوم. خدارا بیشترازقبل میشناختم و حس میکردم بیشتراز قبل دوستش دارم. کاربه جایی رسید که گاهی بی تاب نماز میشدم. حالا بهتر میفهمیدم که وقتی علی یار میگفت برای اسلام مبارزه میکند منظورش چیست. علی یار میگفت (مردم حق دارن خدا رو بشناسن.حق دارن دیندارانه زندگی کنن.کسی که به مردم حکومت میکنه باید خداروبشناسه تا به مردم بشناسونه یانه؟) گاهی کتابهایی را مخفیانه به خانه می آورد و ازمن میخواست مطالعه کنم. +نرگس جان فقط جلوی چشم نباشه -چرا اینا انقدر خطرناکن؟چیزای بدی توش نوشته نشده +بنظر من وتو بدنیست ،ازنظر کسی که روی جهل مردم سواره و ادامه ی حکومتش بستگی به ندونستن مردم داره اینا خطرناکن..خودتو بذاری جای شاه بهش حق میدی.. هرچه بیشتر میدانستم ،بیشتر به علی یار حق میدادم که مشتاق مبارزه باشد. بالاخره کار خودش را کرده بود. فکر میکردم میتوانم متقاعدش کنم که کمتر با دوستان انقلابی اش معاشرت کند اما وقتی چشم بازکردم دیدم من هم همراهش شده ام . مدتها بود که جلسات روضه خانگی داشتند و من خبر نداشتم. حالا من هم هرهفته به مجلس روضه میرفتم . حالا رفت وآمدهای خانوادگی داشتیم. بیشتر از همه با همسر شیخ کمیل دوست شده بودم. زن صبور و آرامی بود. اما خوش صحبت بود و بیان گیرایی داشت. سختی های زیادی را کنار همسرش تحمل کرده بود اما خاطراتش را با خنده تعریف میکرد طوری که انگار ماجرای یک فیلم کمدی را تعریف میکند. گاهی عذاب وجدان میگرفتم ازاینکه به سختی های زندگی اش میخندم. خودش میگفت (دنیا خیلی کوتاهه،اصلا وقت نیست که بخوای براش غصه بخوری،اینجا برای زندگی نیامدیم،اینجا جلسه امتحانه،امتحانم که آسون نمیشه،تا چشم به هم بزنیم فرصت تمام شده .) @limooshirinn