رمان ناراحت بودم ازاینکه باید زندگی میکردم. دنیا طوری مثل همیشه مشغول کار خودش بود که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار همه چیز سرجای خودش قرار دارد . کسی از غم عمیقی که قلبهای مارا میفشرد با خبر نبود. کم کم حتی خواهرهای علی یار به نبودنش عادت کرده بودند. برای رهایی اش دعا میکردند اما آن آشفتگی روزهای اول دیگر در رفتارشان دیده نمیشد. برای دختر خواهر بزرگترش خواستگار آمده بود و همه خوشحال بودند. من هم ناچار بودم که خوشحال باشم. باید ظاهرم را حفظ میکردم و به زندگی ادامه میدادم. بخاطر عمو هم که شده باید آرامشم را حفظ میکردم. احسان بی قرار پدرش بود. این را از بهانه گیریهای بی سابقه اش میفهمیدم. اما بهانه می آوردم که دارد دندان در می آورد و کم حوصله شده است. به چشمهای عمو نمیتوانستم نگاه کنم. هربار که نگاهم به نگاهش گره میخورد،درد و غم درونم را در چشمهایش میدیدم. طاقت نداشتم او را با آن چهره ی چروکیده بااین همه غصه ببینم. غافل از این که گاهی تماشای چهره ی عزیزان حتی اگر غمگین باشند آرزو و حسرت میشود. شاید اگر به عمو فرصت بیشتری میدادم برای درد دل،و اگر سنگ صبورش میشدم و نمیخواستم که با اجبار زندگی روال عادی اش را طی کند ،او فرصت این را پیدا میکرد تا دل پردردش را سبک کند. شاید تحمل این غم ،بیشتر از توان قلب ضعیفش بود. روزهای آخر عمو خیلی کم حرف میزد. فقط با احسان بازی میکرد و لبخندش را فقط وقتی میدیدم که احسان میخندید. تمام مدت تسبیح زن عمو در دستش بود و ذکر میگفت. +پدر جون چه ذکری میگین؟ -استغفار میکنم بابا! +فکر کردم صلوات میفرستین.آخه منم کلی صلوات نذر کردم. -نه بابا! من از یه عمر غفلت و غرورم توبه میکنم.... بیشتر چیزی نگفت.من هم نپرسیدم. اما چشمهایش پراز حرف بود. دوست داشتم با من حرف میزد،اما عمو سرش را پایین انداخت و به اتاق خودش رفت. @limooshirinn