قسمت (۱) «انتظار عشق»
چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم
طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن
- سلاااام صبح بخیر 😊
( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون )
بابا: سلام
مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن
- مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم
فعلن خدا حافظ
مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش
( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم ،خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم ،
فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار ،ولی نمیدونستن من عاشق چادر شدم
از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد ،فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده ،شوهرش یکی از مدافعان حرمه)
با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فک کردم مزاحمه ،نگاه نکردم
فاطمه: ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟😅
- واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟
فاطمه: سوار شو تا بهت بگم
( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا)
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa