نگویم آب و است آن وجود روحانی بدین کمال نباشد جمال انسانی اگر تو آب و همچنان که سایر خلق گل بهشت مخمر به آب حیوانی به هر چه اندر جهان نظر کردم که گویمش به تو ماند تو ز آنی وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی گرت در آینه سیمای ببرد چو من شوی و به درمان درمانی دلی که با سر زلفت تعلقی دارد چگونه جمع شود با چنان پریشانی مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی طمع مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود برای عید بود گوسفند قربانی روان روشن که مجلس توست به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/70 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈