دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعـــد تــــو بر هیـــچکس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشمِ تو، ولی خیره نماند؛
شعلهای بود که لرزید، ولـی جان نگرفت...
جز خودم هیچکسی در غمِ تنهایی من
مثلِ فوّاره سرِ گــریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم، سپردیم ولی؛
قصّهی عاشــقی ما ســـر و سامان نگرفت
هرچه در تجربهی عشق، سرم خورد به سنگ
هیچکس راه بر این رودِ خــــــروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیّت جاریست
قصّهای با تو شد آغاز که پایان نگرفت...
#فاضل_نظری
#شعرنوش☕️