جان پس از عمری دویدن لحظه‌ای آسوده بود عقل سرپیچیده بود از آن‌چه دل فرموده بود! عقل با دل رو به رو شد صبحِ دل‌تنگی بخیر عقل بر می‌گشت راهی را که دل پیموده بود عقل کامل بود، فاخــر بود، حرفِ تازه داشت! دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود... عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی می‌نشاند؛ دل سراسر دست و پا می‌زد؛ ولی بیهوده بود حرف منّت نیست؛ اما صد برابر پس گرفت گردش دنیا اگر چیزی به ما افــزوده بــود... من کی‌ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود ای دلِ ناباورِ من! دیر فهمیـدی که عشـــق؛ از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود... ـ فاضل‌نظری ☕️