سال نودوهشت؛ بعد از فراقی نسبتا طولانی به مشهد رسیده‌ایم. با خانواده. بعد از ظهر جمعه‌ی خنک و خسته. قرار است یک‌هفته بمانیم. توی اتاق‌مان در هتل، چمدان‌ها را جابه‌جا میکنم، لباس راحتی می‌پوشم و می‌افتم توی تخت؛ به استراحت راهِ زیادِ آمده. قندِ رسیدن به مشهد بعد از کلی تلاش، توی دلم آب می‌شود. خانواده دارند با ذوق، بلندبلند خدا را شکر می‌کنند. چادرنمازها را آویز می‌کنند. مشغول رویابافی‌ام که گوشی زنگ می‌خورد. شماره‌خصوصی. جواب می‌دهم. صبح فردا ساعت هشت بیایید برای مصاحبه کاری. نیامدنتان به منزله انصراف است. آدرس تهران، خیابان... بقیه‌اش را نمی‌شنوم. مات می‌شوم. از شادی دعوت به مصاحبه‌ای که مدت‌ها منتظرش بوده‌ام و از ناراحتی بازگشت اجباری به تهران، قبل از لمس ضریح. به خانواده چه بگویم؟ بگویم ببخشید که بعد از مدت‌ها به مشهد آمده‌اید و حالا سلام‌داده و نداده، زیارت رفته‌و‌نرفته، گندم‌های کفترها را از چمدان درآورده و نیاورده باید برگردیم تهران؟ ناچار می‌گویم. با کلی سرخ‌وسفید شدن و عرق‌ شرم ریختن و ناخن جویدن. بابا میگوید اشکال‌ندارد. پس زودی یک زیارت برویم و برگردیم. توی حرم همه ساکتیم. تلاقی غریب «اذن دخول» با «زیارت وداع» همه را مبهوت کرده. کسی حرف نمی‌زند. بعد از زیارت توی صحن موقع برگشت بابا برای شکستن سکوت جمع و شرم من، به شوخی می‌گوید «آقا قربونش برم نکرد یه چایی به ما بده حداقل؛ ترک‌ها بدون چای که از خونه مهمون بلند نمیشن» و می‌خندد. از خجالت آب می‌شوم. سرم را پایین می‌اندازم. باز راه می‌رویم. توی صحن کوثر که می‌پیچیم، عطر عجیبی میخزد توی مشامم. عطر چای و بهارنارنج. خجالت، خیالاتی‌ام کرده. جلوتر که می‌رویم مردم دور یک خیمه بزرگ سبز و سفید جمع شده‌اند. صدای تلق‌تلوق استکان نعلبکی‌ها بلند است. خیالات نیست. با حیرت نگاه می‌کنم. بابا می‌ایستد. خادم پیری روی چارپایه چوبی ایستاده. خادم با صدای بلند به زائرها می‌گوید «چایخانه حضرت رضا افتتاح شد؛ چای حضرت رو نخورده نرید». همه می‌خندند. او باز آبرویم را می‌خرد. «مهدی مولایی»