به گمانم سالها بعد از آنکه در دل زمین خفته و مشتی خاک شدهام، صدها بهار و اردیبهشت آمده و رفته باشد، گِلی شدهام میان انگشتانِ نازکِ دخترکی سفالگر!
که از من فنجانی کمر باریک و پر نقش ساخته و عصرها درونم چای میخورد.
اما اگر من، من بشود؛ اگر من را بتوانم آباد کنم؛ اگر جان بگیرم و شوم آنکه باید؛ هر زمان گرمایِ چایش درون فنجان بنشیند، خانهاش را عطر امید و بهارنارنج پر میکند و برای شیرین کردن چایش نیازی به قند و نبات نخواهد داشت.
به همراهِ چای، دختری را مینوشد که طعم ظرافت و قدرت میدهد! از جانم جان میگیرد و خستگی در میکند.
رقیه برومند
| در اولین ساعتهای نیمه شبی بهاری