مبتلایِ امید
مبتلایِ امید
به پیراهن آبیِ تو به یک دریای آبیِ آرام میآیم بر تکه چوبی شناور بر آویزِ گردنت بر پهنه غربت آغوشِ
یک شب سیاه مستی شدم که خیال زیرِ لبم زمزمه کرد:
"صبح را نمیبینی."
و مَن جواب دادم: - حِیف. حِیف شد. چِقَدرها با این جهان کار داشتم...