در باغِ آسمان قدم میزد، از درختهای نقرهای رنگ ستاره میچید و در جیب پیراهنش میانداخت! گاهی با گاز کوچکی که از ستارهای میزد، کمی از ذراتش از کنج لبخندش تا کنار پاهایش سُر میخورد و قدمهایش را روشن میکرد.
از دل مهتابِ کامل که میان چند تکه اَبر جاخوش کرده بود، رودخانهای از نور جاری شده و درختها را سیراب میکرد.
کنار رود زانو زد، جرعهای ماه نوشید و چشمهایش عطر شب گرفت...
رقیه برومند
/ از شبهایِ مَهتابی شیراز