سایهاش هنوز بزرگ و خنک بود. نسیمی که میان برگهایش میپیچید، بوی کودکیام را میداد.
نزدیکتر رفته و روی زمین نشستم تا کمی از خستگی پاهایم بعد از این همه راه رفتن، کم شود. به تنهاش تکیه دادم و دستم را روی سبزههای خنکِ زیر پایش کشیدم. همینطور که نوازششان میکردم و نگاهم بند شاخههای درخت بود، ناگهان انگشتهایم چیزی را لمس کرد. نگاهم را که به زمین دوختم، مداد رنگیِ صورتیای را دیدم که تنهاش خاکی و زخمی شده بود. از روی زمین برداشتمش تا دقیقتر ببینمش. همینطور که میان انگشتانم میگرداندمش، پرت شدم به سیزده سال پیش که هفت سال داشتم و زیر همین درخت چنار بازی میکردم. همان روزهایی که مداد رنگیِ صورتیام را گم کردم و تمام خانه و حیاط را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بودم! لبخندی زدم و خطاب به صورتیِ ملیحش گفتم: "پس اینجا گمت کرده بودم، خوش برگشتی."
از قلب و قلم "
رقیه برومند"
تقدیم به "
مداد رنگی گمشده زیر درخت چنار"