می‌خواستم بشود که من هم زندگی کنم. طعم لطیف رسیدن به رویا را بچشم. یک بار هم که شده اشک شوق بریزم. سال‌ها نشسته بودم تا برای غم ماتم بگیرم و زندگی کردن دیگران را تماشا کنم. سال‌ها بود که سهم من از زندگی، فقط زنده ماندن بود. سال‌ها بود که در پستوهای ذهنم به خودم می‌گفتم باید کاری کنی... و سال‌ها بود که این خواسته را پشت گوش می‌انداختم. ولی حالا می‌خواستم کاری کنم! برای عشق، برای زندگی، برای رویاها... از قلب و قلمِ "رقیه برومند" تقدیم به "سارانگ"