در دنیای جادو، تنها ماندن و رها شدن، چیز خوبی نبود جانم! ما باید گروهی و در کنار هم زندگی میکردیم، که خب درستش هم همین بود!
ولی من را رها کردند. هنوز تصمیم نگرفتهام که بگویم "خوشبختانه یا متاسفانه من را رها کردند"؛ پس چیزی نمیگویم. دلیل رها شدنم را تا همین امروز که سالیان سال میگذرد به هیچ موجود زندهای نگفتهام. من حساس و ملاحظهگر بودم و اتفاقات زندگیام را به این راحتیها فاش نمیکردم!
اما چرا هنوز تصمیم نگرفتم با دید شر یا خیر راجع به موضوع رها شدنم فکر یا صحبت کنم؟ این را میگویم! چون من از همان اول عاشق تنهایی و خلوت بودم! تا چه حد؟ دیوانهوار! دلم میخواست یک گوشهی دور از چشم بنشینم، کتاب بخوانم و معجونهای مختلف را بسازم. یا تنها با جاروی پرندهام در آسمان و بالاتر از ابرها اوج بگیرم!
اینها علاقههای من بودند و به معنی دیوانه شدنم یا اینکه میخواستم اصلا در اجتماعی نباشم نبود! من درون کلبهام زیاد میماندم و همین کار باعث سوءتفاهمهای بسیاری شد!
من به تنهایی نیاز داشتم اما گاهی هم دلم برای گروه تنگ میشد و با قدمهای بلند و تند خودم را به جمعشان میرساندم. گاهی وقتها برایشان کیک درست میکردم و الان هم اگر بیایند دنبالم و بسیار در مقابلم خواهش و تمنا کنند که برگردم، شاید باز هم تکهای از کیک توت فرنگیام را مقابلشان بگذارم! البته گفتم شاید! تضمینی در کار نیست! من هنوز دلخورم.
از قلب و قلم "
رقیه برومند"
تقدیم به "
جادوگر رها شده"