اما عزیزم من مهارت داشتم در سکون. در درجا زدن. در ماندن. دفترهایم روی میز بودند و میز یک قدم بیشتر با تخت فاصله نداشت. من همیشه کنج تخت کِز کرده بودم و ماه‌ها می‌گذشت و همان یک قدم را هم برنمی‌داشتم که بنشینم پشتش و حداقل افکارم را بنویسم. من انگار حتی در چیزی که بیشتر از همه دوستش داشتم هم کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شدم. خودم را می‌کشتم تا راضی شوم به نوشتن یک متنِ نهایت پنج خطی تا چنلِ نویسندگی‌ام کمتر خاک بخورد. من علاقه‌‌ام را نیز از سر اجبار پیش می‌بردم نه از سر شوق. تلگرام و ایتای من پر بود از چنل‌هایی که برای نویسنده‌هایشان بودند. نویسنده‌هایی که موقع خواندن نوشته‌هایشان تا مدت‌ها چشم به متن‌های خودم نمی‌دوختم بسکه در ذهنم جمله‌ی "من با چه اعتماد به نفسی این‌ها را به اشتراک گذاشتم" نقش می‌بست. همه تند تند قلم می‌زدند، صفحه به صفحه کتاب می‌خواندند و من، منِ احمقِ سرخورده، منِ ساده‌یِ گنه‌کار، منِ تب‌دارِ جدا افتاده، منِ زخمیِ کم طاقتِ بی‌صبر، منِ تنهایِ ضعیف، منِ شکسته‌ی ترک‌خورده، فقط نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم خون می‌نشست و به زندگی کردن آدم‌ها نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم خانه خراب می‌شد و فقط نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم رگ‌های سرخ می‌ترکید و من فقط نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم جان می‌مرد و من فقط نگاه می‌کردم.