زمستونِ سال ۱۴۰۳ سر کلاس ادبیات اوایل صبح بود. همه استرس داشتیم. سرگروه ادبیات از اداره اومده بود. آقایی بود که دکترای ادبیات داشت. سوال‌های سختی پرسید. وقتی یکی از سوال‌ها رو که تقریبا از همه سخت‌تر بود روی تخته نوشت و روش رو برگردوند طرف ما، چشم گردوند تا لحظه‌ای که نگاهش روی من ثابت بمونه. گفت: "جوابش رو شمایی که عینک زدید بگین." از بین بیست نفرِ داخل کلاس، فقط من و خودش عینک داشتیم. همون لحظه آرزو کردم کاش قبل از نشستن سر کلاس عینکم از چشم‌هام میوفتاد و می‌شکست. لبخند مسخره‌ای زدم که بوی درد، ترس و اضطراب داد و تا چشم‌های اون آقا هم رسید. نگاهش جدی بود. نگاهش نفت می‌شد رویِ آتیشی که تو وجودم نشسته بود. کمی به تخته زل زدم و بعد آروم گفتم: "من جوابش رو نمی‌دونم." می‌دونست که نمی‌دونم و انگار آماده‌ی اعتراف من بود چون فورا شروع کرد به توضیح دادنش. از همون روز به بعد دیگه به کسی نگفتم من عاشق ادبیاتم. نذاشتم آدم‌های بیشتری این موضوع رو بدونن. من عاشقِ ادبیات بودم و سال‌ها می‌شد که فقط سر کلاس می‌نشستم و گوش می‌دادم. از خوندن بعد مدرسه خبری نبود. از مطالعه‌ی آزاد درباره‌ی ادبیات، تمرین و مهارت پیدا کردن درش هم خبری نبود.