#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت۷۶❤
از قول آقا محمد:
تو سطل زباله یه بمب بود
سریع دست سعید رو گرفتم
و دوییدم یکم جلوتر خودمونو انداختیم رو زمین همون لحظه سطل زباله منفجر شد
معلوم بود شارلوت چه خوابی برامون دیده ای کاش میتونستیم بگیریمش
همینطور که مشغول بررسی بودیم یهو ذهنم رفت سمت فرشید بهش زنگ زدم برداشت ازش پرسیدم چیشد؟
تونستی محل موسی پور رو پیدا کنی؟
فرشید:آقا همون محل قبلیشونه بعد از آن اینکه از اون خونه خارج شد یه ضرب اومد اینجا دیگه هم کلا از خونه خارج نشده
_خیل خب چشم از خونه برنمیداری خیلی مواظب رفت و آمداشون باش
فرشید:چشم آقا فقط آقا از داوود چخبر؟
_عه خوب شد گفتی تونستیم پیداش کنیم با رسول بردنش بیمارستان
آقا هر اتفاقی افتاد به من خبر بدین
_خیل خب
فرشید:خدافظ
به محض اینکه فرشید قطع کرد همون لحظه به رسول زنگ زدم...
ازقول رسول:
به محض اینکه به بیمارستان رسیدیم داوود رو بردن اتاق عمل خیلی شکنجش داده بودن اعصابم بهم ریخته بود رو صندلی کنار اتاق عمل نشستم
که دیدم گوشیم زنگ خورد نا نداشتم که جواب بدم نگاه کردم ببینم کیه آقا محمد بود با دیدن اسم آقا محمد سریع جواب دادم
رسول:الو سلام آقا
محمد:چیشد رسول جان داوود چطوره؟
رسول:آقا بردنش اتاق عمل از شما چخبر؟
تونستین شارلوت و پیدا کنین؟
محمد:نه اصن انگار آب شده رفته تو زمین خیلی زرنگه با سعید رفتیم به لوکیشن محل موبایلش
موبایلشو گذاشته بود تو سطل آشغال اگه فقط 5 ثانیه دیرتر متوجه شده بودیم الان عذادار بودی
رسول:لبخندی زدم و گفتم:خدا نکنه آقا آها راستی از فرشید چخبر؟
محمد: بهش زنگ زدم گفت رفته تو همون خونه ی قبلیشون
تا الان هم از اونجا خارج نشده
رسول:آهان خوب آقا خداحافظ فقط اگه خبری شد حتما به من
خبر بدین
محمد:خداحافظ رسول جان
باشه
تو هم از داوود به ما خبر
رسول:چشم
گوشیو قطع کردم و همونطور نشسته بودم دم در اتاق عمل
ادامه دارد...
#گاندو