#رمان_محمد_مهدی 18
🔰روز اول مدرسه بود و شور و حال و هوای همیشگی این روز
اکثرا در حال گریه کردن بودن ، خب براشون سخت بود که باید چندین ساعت از خانواده دور باشن ، عادت هم نداشتن
اما
#محمد_مهدی بدون گریه ، تو صف ایستاده بود و خلی ذوق داشت کلاسها شروع بشه
سنش کم بود، اما اینقدر خوب تربیت شده بود که عاشق یادگیری علم بود
💠 پدرش بهش یاد داده بود که هرچقدر مردم به علم اهمیت ندن، آدم عالم راه خودش رو پیدا میکنه و علم آموزی درست در راه خدا ، رزق و روزی خودش رو هم همراهش میاره
#محمد_مهدی تنها نبود ، همراه پسر دائی خودش می رفت مدرسه ، سعید
دائی
#محمد_مهدی ، آقا منصور بود ، آدم مذهبی ای بود ، اما از اون مذهبی هایی که...
از اون هایی که فقط از اسلام ، نماز و روزه رو یاد گرفته بودن، اما اخلاق ، هیچی
اما عمل صالح ، هیچی
کمک به دیگران ، هیچی
بسیار هم سخت گیر بود و خشک ! فقط حرف خودش رو قبول داشت ،
فکرش رو بکنین ! رفت مکه اما همسرش رو نبرد !
گفتن بهش تو که پول داشتی ، چرا زنت رو نبردی؟
میگفت زنها به استطاعت فکری نرسیدن برن حج !
👈 یعنی در این حد خشک و بی روح و البته متعصب بی سواد !
همون آفت همیشگی دین ، خشک مذهبهای بی سواد بی فکر !
✳️ آقا هادی همیشه باهاش بحث می کرد ، اما گوش این آقا منصور به این حرفها بدهکار نبود
میگفت من قرائت خودم از دین رو دارم و به تفسیر کسی نیاز ندارم
🌀 روز اول مدرسه با معرفی خانم معلم حمیدی به بچه ها و آشنایی ابتدایی بچه ها با همدیگه تمام شد
اما
#محمد_مهدی اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش بود...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
@ma_va_o