🌹مومن، آماده برای عروج🌹
🏷قسمت دوم
موقع غذا بود، من خواستم بروم و با رفقای خود كه از شيراز آمدهايم و تا بحال سر يك سفره بوديم غذا بخورم. گفت: آنجا مرو! بيا با هم غذا بخوريم.
من خجالت كشيدم كه دست از رفقاى شيرازى كه تا بحال مرتبا با آنها غذا می خورديم بردارم و اين باره ترك رفاقت نمايم، ولى چون ملتزم شده بودم كه از حرفهاى او سرپيچى نكنم لذا بناچار موافقت نموده، با آن مرد در گوشه اى رفتيم و نشستيم.
از خرجين خود دستمالى بيرون آورد، باز كرده گويا نان تازه در آن بود با كشمش سبز كه در آن دستمال بود، شروع به خوردن كرديم و سير شديم؛ بسيار لذّت بخش و گوارا بود.
در اينحال گفت: حالا اگر می خواهى به رفقاى خود سرى بزنى و تفقّدى بنمائى عيب ندارد. من برخاستم و به سراغ آنها رفتم و ديدم در كاسه اى كه مشتركاً از آن می خورند خون است و كثافات، و اينها لقمه بر ميدارند و می خورند و دست و دهان آنها نيز آلوده شده و خود اصلا نمی دانند چه می كنند؛ و با چه مزه اى غذا می خورند. هيچ نگفتم، چون مأمور به سكوت در همه احوال بودم.
به نزد آن مرد بازگشتم.
گفت: بنشين، ديدى رفقايت چه می خوردند؟ تو هم از شيراز تا اينجا غذايت از همين چيزها بود و نمی دانستى؛ غذاى حرام و مشتبه چنين است. از غذاهاى قهوه خانه ها مخور؛ غذاى بازار كراهت دارد.
گفتم: إن شاء الله تعالى، پناه می برم به خدا.
گفت: حاج مؤمن! وقت مرگ من رسيده، من از اين تپّه می روم بالا و آنجا می ميرم. اين دستمال بسته را بگير، در آن پول است، صرف غسل و كفن و دفن من كن. و هر جا را كه آقاى سيّد هاشم صلاح بداند همانجا دفن كنيد. (آقاى سيّد هاشم همان امام جماعت شيرازى بود كه با او به مشهد آمده بودند.)
گفتم: اى واى! تو می خواهى بميرى؟! گفت: ساكت باش! من می ميرم و اين را به كسى مگو.
سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ايستاد و سلام عرض كرد و گريه بسيار كرد
و گفت: ...
#معادشناسی #مجلس_سوم
#علامه_حسینی_طهرانی
🔖این داستان ادامه دارد...
✍️حکایت های ناب
🔻
@maad_shenasy