🍂
#عصرانه_آخر
🗓جمعه 19 دی ماه سال 1365
🌷غروب جمعه همیشه دلتنگیهای خودش روداره خصوصا زمستونا...
روزهای کوتاه وسرد آسمون سرخ شفق نزدیک شدن لحظه وداع و آغاز دوباره دلتنگی و دلشوره های سخت...
عقربه های ساعت تندتند همدیگر رو دنبال میکردن
اون روز بابا حاجی وحاج خانم مهمون بودن چایی دم کردم اوردم اتاق...
با نوازش دستای گرم و پرمحبت بابا حسن وحمید از خواب بیدارشدن...
🍃میگفت خواب دم غروب خوب نیست آدمو کسل میکنه
چایی روتوی استکانها ریخت چای و بیسکوییت عصرانه اخر...
ساده مثل همه جا وهمه چیززندگیمون...
نمیدونم اون ساعات تودل مهربون و پرصلابتش چی می گذشت
ظاهرش اروم بود، محسن روبغل گرفته بود..
ساکش روپیچیدم...
این دفعه یه ژاکت جلوباز یقه هفتی قهوه ای براش بافته بودم...
🌷وقتی دیدش گفت چقدرقشنگه این واسه کیه؟
گفتم برا رزمندگان اسلام...
خندید و گفت خوش به حال رزمندگان اسلام...
فقط یه بار پوشید چقدربهش میومد... خواستم ژاکت روتوی ساک بذارم نذاشت گفت این به درد اونجا نمیخوره
برای مهمونی رفتن خوبه ادم پُز بده بگه خانمم بافته ...
حیفه تو ساک بمونه...
🍃صدای زنگ درخونه اومد بابا حاجی حاج خانم و دو خواهرش با بچه هاشون بودن چند دقیقه بعد اذان مغرب بود
وضوگرفت آخرین وضویی که توخونه گرفت روی سجاده سبزمخملی که وقتی ازسفرحج برگشت بهش هدیه دادم به نمازایستاد (گفت اتوبوس ها اخر وقت برای نماز نگه میدارن ادم معذب میشه)
🌷رفتم اشپزخونه ظرف غذاشو آماده کردم کتلت وسبزی وخیارشور..
سرسجاده بین دونماز بود اومدم ظرف رو توی کیفش بذارم. گفت: برام لقمه بگیربا ظرف نذار.
لقمه ها رو آماده کردم توی کیفش گذاشتم زیپ ساکش روکه بستم دستام سرد شد .
🍃همیشه خودم وسایلش روآماده میکردم. با روحیه و امیدوار.. اماحالا یه حس غریب وخاص بود نمیخواستم دم رفتن دلسردش کنم سعی کردم خودم واحساساتم روکنترل کنم که صدام کرد صدای مردونه و پرمهرش گرما رو به وجودم برگردوند.
🍂هنوز طنین صداش توی گوشمه
چقدردلم تنگه برای اون نگاه اون صدا اون صفا اون عشق حقیقی....
#خاطره_از_همسر_شهید_محمدجواد_روزی_طلب
✍ سایت نوید شاهد
🌷🍃
@mabareshohada