🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😊🌹🌹 📎حتما" بخوانید 👇 🏳 صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ . . . 🌸🌸 ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم . نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و ... رسیدیم به اهواز . رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند ! فرمانده ارتشی پرسید : خُب ، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید ؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم . هیچ كس نمیدانست رسته چیست ؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم ، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم ، گفت : آموزش سلاح و تیراندازی دیدید ؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست ، بروید ببینم چه میكنید . دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید . بروید به سلامت! 🌸🌸 هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم . رحیم گفت : انشااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد . كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیرد . 🌸 بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد . ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد . لحظه ای بعد بیسیم چی گفت : دیده بان میگه صد تا به راست بزنید ! 🌸🌸 همه به هم نگاه كردیم . من پرسیدم : یعنی چی صد تا به راست بریم ؟ رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت : حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم . بیسیم چی گفت : دیده بان میگه چرا طول میدین ؟؟؟ رحیم گفت : بگو دندان روی جگر بگذاره . مداد نیست كه زودی ببریمش ! 🌸 دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم . بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد ما هم آتش كردیم ! بیسیم چی گفت : دیده بان میگه خوب بود ، حالا پنجاه تا به چپ برید ! 🌸🌸🌸🌸🌸 با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش ! 🌸🌸 چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت : میگه حالا دویست تا به راست ! دیگر داشت گریه مان می گرفت . تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول میدهیم و جَلد و چابك نیستیم . 🌸🌸🌸🌸🌸 سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد : به آن دیده بان بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره !!!! 🌸🌸 بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بان‌كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده ، گفت كه داره میآد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید . ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم ، با خشم نگاهش كردیم . دیده بان‌كه یك ستوان تپل مپل بود ، پرسید : خُب مشكل شما چیه ؟ شما چرا اینجایین ??? از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین !!! 🌸🌸 رحیم گفت : برادر من ، آخر هی میگی برو به راست . صد تا برو به چپ . خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد . بعد با صدای رگه دار پرسید : بگید ببینم وقتی میگفتم صد تا به راست ، شما چه کار میكردین ؟ 🌸🌸 خب معلومه ، قبضه خمپاره‌ رو در می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم ! ستوان مجسمه شد . بعد پقی زد زیر خنده . آن‌قدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ستوان خنده ‌خنده گفت : وای خدا ! چه قدر بامزه ، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم . وای خدا دلم درد گرفت . 🌸 ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه ، گفتیم : چرا میخندی ؟?? ستوان یك شكم دیگر خندید . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت : قربان شكل ماهتان برم ، 🌸🌸 وقتی می گفتم صد تا به راست ، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید ، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش ! و دوباره خندید . فهمیدیم چه گافی دادیم . ما هم خندیدیم . 🌸 دست و بالمان از خستگی خشك شده بود ، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 ڪلیڪ ڪنید 👇 🍃🌺 @mabareshohada 🍃🌺