یکی یکی مردهای شهر، از خانهشان بیرون آمدند؛
در آن تاریکی شب، حتی با چشم بسته هم میتوانستند خانه مرد را پیدا کنند.
هرکس تلاش میکرد از دیگری سبقت بگیرد؛
بعضیها از شدت هجوم مردم، توی دست و پا میافتادند و دوباره از جا بلند میشدند.
چیزی نگذشت که همه مردان شهر، خودشان را به در خانه مرد رسانده بودند.
عرق شرم، روی پیشانی مرد نشست.
#روایت_انسان
#این_جنگ_سر_دراز_دارد
|
@mabnaschoole |